بعد از مدتها!!

سلام.

میدونم خیلی وقته نبودم ولی اینطور هم نیست که به هیچ کدوم از شما سرکی نزده باشم.

رستا جونم بزرگتر شده و گرفتاری من بیشتر.

دخملم داره 8 تا دندون یه جا درمیاره و گاهی اذیت میشه و بالطبع ما رو هم اذیت میکنه.

هوای رابطه آفتابیه مادامی که طوفان های خارجی بذارن. البته اونا رو هم مدیریت میکنیم دونفری به لطف خدا .

دلم یه تغییر خوب میخواد...که حالمونو بهتر از این بکنه..شاید یه مسافرت خوب یا خریدن چیزای جدید و یا حتی دیدن یه فیلم پر از انرژی...

فعلا اولین و مهمترین هدف رسیدن به سایز قبل از زایمانمه که البته خییییلی کند پیش میرم..اونم دلیل داره!

باشگاه که میرفتم کلی هم شارژ بودم هم امیدوار ولی حدود یک و نیم ماهه نمیرم...چون کمرم یا بهتر بگم استخوان دنبالچه م آسیب دید و مجبور شدم یه مدت کار سنگین و به دنبالش ورزش نکنم.

خونه تکونی بدجور داره با اعصابم تانگو میرقصه...با بچه خیلی کند شدم.مامانم هم خودش کار داره بنده خدا ولی باز میگه نگهش میدارم تو کاراتو بکن.کارگر هم میارم ولی خوب باید خودمم پا به پاش باشم.

یه عروسی دعوت شدیم شیراز ولی با بچه مسافرت دور نمیشه بریم.کلی هم ازمون قول گرفتن بریم ولی نمیشه سختمه.کاش همین نزدیک بود با کله میرفتیم!

جمعه ی گذشته نشستیم با همسر قیچی به دست موهای رستا رو کوتاه کردیم! با چه مصیبتی ! آخرشم شکل جولز تو کارتون جولز و جولی شد بچه م!!

بچه ها بیایید برای سلامتی و آزادی 5 سرباز گروگان گرفته شده از ته دل دعا کنیم...واقعا وقتی خودمو جای خانواده شون میذارم داغون میشم.

راستی موقع زایمانم یه خانمی هم سن و سال خودم بود که مشکل باروری داشت و قرار بود جراحی بشه ..انقدر هم با حسرت به من نگاه میکرد وقتی از عمل آوردنم.شب که پرستار اومد تا سرم منو چک کنه بهش گفتم سوند سرمم از جاش حرکت کرده و آستینم خیس شده اونم لباس آورد برام تا عوض کنم.عوض که کردم پرستار به اون خانمه گفت لباس منو بپوشه یه لحظه بعد دربیاره نمیدونم خرافاته یا نه ولی انقدر با اشتیاق و ذوق عجیبی تنش کرد و نشست که دلم لرزید..مامان شماره شو گرفت تا بعدا خبری ازش بگیریم...هفت هشت ماه پیش مامان بهش زنگ زد ولی گفته بود هنوز خبری نیست تا اینکه دو ماه بعدش خودش زنگ زدو گفت حامله س و بچه ش هم دختره.الان گمونم 6 ماهش باشه!

خیلی خوشحال شدیم...قراره زایمان که کرد بریم دیدن خودش و نی نی گلش...خدا لیاقت مادر بودن رو نصیب همه ی خانمها بکن...آمین

بذارید پست امروزم با این دعای خوب تموم بشه...

سرزده

سلام

میدونم دیگه از یاد خیلی هاتون رفتم حق هم دارید آخه اصلا فرصت ندارم بنویسم.نمیدونم اینهمه مامانای بچه دار چطوری وقت دارن؟

من که تا میام لپ تاپ رو باز کنم رستا جلوتر از من آماده ی انگولکه.مواقعی هم که خوابه به کارای عقب مونده م میرسم.

از روزگارمون بگم که شکر خدا خوبه البته گه گداری ترکشهای بعضی ها موجب آزارمون هست ولی خوب به واسطه ی وجود خدای مهربون زود فراموششون میکنیم.

دختر نازم روز به روز بزرگتر میشه و شیرین تر.دو تا دندون از پایین درآورده و بالایی ها هم همین روزاست که سر برسن!

راه نیفتاده هنوز البته خیلی وقته که می ایسته ولی میترسه قدم برداره.موقعی هم که دستاشو میگیریم تا راه بره عینخرچنگ یه وری راه میره!

مامان و بابا رو از اوایل 7 ماهگیش میگفت الان می می و دایی و دردر و جیز و جیش!!! رومیگه.

این روزا هوای اینجا بارونی و خنکه و پاییز رسما خودشو نشون داده.با خودم که فکر میکنم میبینم پاییز رو دوست دارم.

اگر خدا بخواد یه کاری داریم انجام میدیم که خیلی مهمه لطفا دعامون کنید.

تو این دنیا دلم از دست خیلی ها شکسته.خیلی ها که روزی همراه و بهترین دوستم و نزدیکم بودنو بدی ای در حقشون نکردم اما جور دیگه ای باهام تا کردن.ازین ناراحت نیستم که چرا تنهام گذاشتن ازین میسوزم که چرا بهشون اعتماد کردم و انقدر اجازه دادم نزدیکم بشن.

بیخیال....

یه خرده از اضافه وزنی که بعد از زایمان داشتم رو کم کردم البته از روی ظاهرم میگم وگرنه وزن نکردم خودمو!

میخوام برای لاغری موضعی برم از اون شنهای داغی که میبندن به بدن انجام بدم امیدوارم موثر باشه چون هیکلم واقعا داره آزارم میده.هیچ کدوم از لباسام هم تنم نمیره!

آهان راستی یه سایت آپلود خوب معرفی کنید لطفا واینکه روش آپلود عکس رو هم بی زحمت یادم بدید تا عکسای خوشگل بذارم.ممنون میشم.



احساس نوشت...

ساعت 10:20

دارم کدو سرخ میکنم برای سحری همسر زیر کته رو هم روشن کردم تا آماده کنم.

تلفن خونه زنگ میخوره.همسره.

_حاضر بشید یه خرده هم پول بردار بریم بنزین بزنیم.

_باشه.

زیر گاز رو خاموش میکنم.شلوار پیشبندی رستا رو تنش میکنم خودمم حاضر میشم ویکی دو تا میوه از تو یخچال برمیدارم تا توی راه بخوریم میدونم تشنشه حتما.

همکف .از آسانسور پیاده میشیم از جلو بولتن رد میشم بچه به بغل!

همینطور که دارم میرم سمت پله ها نگاهی هم به بولتن میندازم.چند تا کاغذ همیشگی که یکسری باید و نباید توشه.

عین فیلما سرمو برمیگردونم که یهو مغزم فرمان میده یه چیزه جدید اونجا بود!

دوباره سرمو میچرخونم سمت بولتن قهوه ای.

یه اعلامیه روشه.

بانو آزیتا ....

بستگانشو نگاه میکنم

خودشه

قلبم درد میگیره

بیچاره...

زن داداش یکی از ساکنین مجتمع که سالن آرایشگاه هم داره و به واسطه ی همین میشناسمش.

چقدر ناراحت بودن روزیکه خبر اون بیماری لعنتی رو بهشون داده بودن.

همون روز من برای تمیزکاری های معمول زنانه رفته بودم سالنش.تازه از تهران رسیده بود و چشاش غمگین بود.

میگفت خیلی اتفاقی با یه سونوگرافی معمولی متوجه شده بودن که یه تومور بدخیم داخل رحمش هست.یه زن جوون بیست و هفت هشت ساله....با یه دختر کوچیک....

نمیدونم چرا اینجا نوشتم ولی احساس کردم با نوشتن یه خرده از ناراحتیم کم میشه...

خدا بیامرزدش...

تسلیم!

خودکار و استیکرم رو میارم تا دو تا چک لیست درست کنم.

که یهو یه چیزی به سرعت باد دست و پا افشان!! میاد سمتم!

بله رستا از بازیش زده و بااین سرعت خودکار توی دستمو نشانه رفته!

من هم که تسلیییییم.خودکارو تحویلش میدم و مواظبم اتفاق خطرناکی نیفته.یکی دیگه از تو کشو پیدا میکنم تا کارمو انجام بدم.

دوباره میاد سمتم.اینو هم میخواد اولی رو میگیرم ازش و اینو میدم.استیکرا رو هم اصلا نشونش نمیدم و مجبور میشم یه کاغذ 10*20 از تو همون کشو بیرون بیارم و فعلا باهاش سر کنم.نگاه میکنم.نوشته :شو مانتو واقع در برج ........طبقه ی .... واحد.......   یادم میفته قرار بود برم ولی به کل یادم رفته!!!برش میگردونم پشتشو که سفیده بنویسم اما باز هم رستا....

اینبار تسلیم نمیشم.مفاتیح رو زمینه یکی از اسباب بازی های مورد علا قه ی رستا.موقع سحری باباش خونده و رو زمین جا گذاشته.در کمال تعجب دستشو برد و جلد کتاب رو عین یه آدم کتابخون باز کرد!!! و جالبتر اینکه خودکار رو مثل اینکه بخواد چیزی بنویسه روش گذاشت و حرکت داد.دارم شاخ درمیارم!!!

جمعه ی پیش خونه ی مامانم اینا منو نگاه کرد و گفت مامان!همه مون ذوق زده بودیم! چند بار هم تکرار کرد.

ولی الان دیگه به جای مامان میگه بابا.هی میگم بگو مامان نگام میکنه و یکی از اون لبخندای خوشگلشو میزنه و میگه:بابا!

تلخ...

دوستان به دلایلی کامنت هاتون رو تایید نکردم ولی تو ادامه ی مطلب مینویسم و جوابشون رو هم همونجا میدم.اوکی؟

ادامه نوشته

رستای این روزها+درد دل

سلام دوستای عزیزم.چطورید؟تابستون خوش میگذره؟

من که تمام ساعاتم پر شده با بچه داری و گاهی از خستگی بیهوش میشم.

رستا جونم بزرگ شده و  الان اواخر 7 ماهگی رو داره سپری میکنه.تقریبا یکماهه که چهار دست و پا و بیشتر بصورت سینه خیز میتونه بره.

مکان مورد علاقه ش برای بازی هم حوالی میز تلویزیونه! با سیم و دوشاخه واینا که کلی خطرناکن.هرجا سیم میبینه بدو میره سمتش!

کله ی یکی از مجسمه هام رو که همسر پارسال روز مادر برام گرفته بود رو شکونده.دیروز هم با روروئکش رفت و تلفن رو از رو میزش انداخت پایین وقتی دعواش کردم بر و بر نگام کرد و بعد خندید که من دعواش نکنم!

دیروز چند تا کتاب آوردم که خیر سرم بخونمشون که تا منو کتاب به دست دید اومد سمت کتابا و کلا همه رو مالک شدو بازی کرد باهاشون.

تا همسر کلید میندازه توی در رستا از این ور ذوق میکنه و دست و پا میزنه و نگاهش به دره تا باباش از در بیاد توو.

بغل هر کس باشه تا مامانمو میبینه خودشو میندازه بغلش و ذوق میکنه.مامانم اینا هم که دیگه گفتن نداره چقدر دوسش دارن.

غذا رو براش شروع کردم البته جسته گریخته از قبل بهش میدادیم. ولی الان دیگه رسمی شده گاهی با اشتها میخوره و گاهی کمتر خوشش میاد.فقط امیدوارم مثل خیلی از بچه ها بدغذا نباشه که نه من نه همسر اصلا اعصابشو نداریم!


ادامه نوشته

روز پدر مبارک...

سلام

عیدتون مبارک.

این روز عزیز رو به پدر مهربان و بزرگوارم و تمام پدران و مردان مرد سرزمینم تبریک میگم.

همچنین به همسرم هم تبریک میگم که امسال اولین سال پدرشدنشه و کلی هم ازاین بابت ذوقمرگه و به هرکی میرسه میگه:به من تبریک بگید امسال منم  بابا شدم!

بیلان کاری!

پست جدید نارنجدونه ی عزیز بهانه دستم داد تا بنویسم!

چند وقته میخوام برم باشگاه تا اضافه وزنی که بعد از زایمان و طی دوران شیردهی آوردم رو تقلیل بدم اما مگه میشه؟

3ساله هی هرروز علی رغم تاکیدات بابای عزیزم میخوام برم دنبال کارای تسویه حساب بادانشگاه و گرفتن مدرکم اما مگه میشه؟

چند ماهه بدجور زده به سرم برم کلاس تذهیب و شمع سازی و کلی ظرافت و هنری که در وجودم هست و انباشته شده رو فوران بدم اما مگه میشه؟

خیلی وقته میخوام چندتا عکس گلچین کنم و ببرم عکاسی تا برام چاپش کنن رو شاسی و کاغذ چون دیگه الان جوری شده که تمام عکسا یا رو  حافظه ی دوربینن یا تو کامپیوتر و من عاشق آلبومم و درضمن مهمتر از همه چندبار اتفاق افتاده که عکسا از فن آوری های فوق الذکر پریدن و ما موندیم و یه دنیا آه و فغان!

عرض میکردم که چه قصدی دارم اما تا میام کامی رو روشن کنم سرم گرم چیزای دیگه میشه و بعدشم از صرافت تصمیمی که گرفتم میفتم و موکولش میکنم به بعد و سرخوشانه میرم پی کارای دیگه م!

با این حساب خودتون دیگه حساب درس خوندن برای ارشد و آزمون وکالت و سردفتری و .... رو  بکنید!

خلاصه که سرتونو درد نیارم.

از من فقط تصمیم های آبکی و خیال پردازی و ازخدا چپ چپ نیگا کردن و تازگیا هم که خودشو زده به بیخیالی و کلا با من کاری نداره!

آمما!

کور خوندم!حداقل دو تا از این موارد رو باید عملی کنم.


افسوس...

این بلاگفا چرا اینقد خره؟
ادامه نوشته

زنده م هنوز!

سلام

سال نو مبارک

باور کنید خیلی دلم میخواد اکتیو باشم و زود به زود آپ کنم اما نمیشه!

همین که میشینم پای لپتاپ شروع میکنم به وبگردی و  فیسبوق() و هر دفعه هم با خودم عهد میکنم که اینبار میرم سراغ نوشتن ولی وقتی به خودم میام میبینم وقتم تموم شده ناچارم دنیای مجازی رو ترک کنم!

از روزای مادرانه بگم که تقریبا دیگه شدم مامان و لیلای سابق جاشو داده به مامان فعلی.

الان دخترم کنارمه و دوتایی داریم برای خاله های مهربون آپ میکنیم.اختیار موس رو هم گرفته دستش و  بنده عملا هیچ کاره م

14 این ماه 5ماهش رو تموم کرد و وارد دنیای شش ماهگی شد

از اواخر سه ماهگیش  میتونه از حالت طاقباز به دمر بچرخه و اون اوایل کلی ذوق میکردیم!

شیطون تر شده و با روروئکش همه ی خونه رو زیر و رو میکنه

هنوز دندون نداره بچه م!

وقتی لوس میشه دستاشو میار ه رو صورتمون و نازمون میکنه و اگه دهنشم دم صورتمون باشه خودتون حدس بزنید!

خلاصه دخملی حسابی بزرگ شده!

.......................................................................................................................................

چند وقته پسر یلدا جون(وبلاگ اشکها و لبخندها) کسالت داره همش ذهنم مشغولشه.عزیزم خدا بزرگه انشاالله امیرت خوب خوب میشه غصه نخور.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

امسال عید به لطف خدا و بابا و مامان مهربونم قسمتمون شد بریم پابوس امام مهربانی ها.رستا جونم اولین زیارت عمرشو رفت خدمت امام رضا(ع).خییییلی خوب بود و خوش گذشت.با قطار رفتیم و 5 روز هم موندیم.خدا قسمت همه تون بکنه.

...........................................................................................................................................


کلیییییییییییی حرف!!!

سلام

خوش میگذره؟smile

چه خبرا؟

چند وقته میخوام پست بذارم و از دخترم بنویسم اما نمیشد

اینبار طلسمو شکستم و آمدم.

ادامه نوشته

یکماه گذشت+عکس

سلام دوستان اومدم با یکسری عکس از رستای گلم

بفرمائید ادامه ی مطلب:

ادامه نوشته

یک ماه گذشت+عکس

سلام

 

ادامه نوشته

گل من تازه بمون!

سلام
ادامه نوشته

سلام
ادامه نوشته

درهم!

سلام بر دوستان
ادامه نوشته

بعد از یک سال برگشتم!

سلام دوستان! 

من برگشتم!

ادامه نوشته

غر غر

سلام بچه ها.

مادربزرگ ناصر صبح دیروز فوت کرد.من خیلی دوستش داشتم.

اگر دوست داشتید یه صلوات مهمونش کنید.

ادامه نوشته

شرح ماوقع!

سلام بچه ها!

منو فراموش نکردید که ؟

من بالاخره هم فرصت کردم هم نت گیر آوردم!

از همه تون که بهم سر زدید و حالمو پرسیدید و تبریک گفتید واقعا ممنونم دوستتون دارم

چند تا از دوستان هم جدیدا اینجا تشریف آوردن ولی خوب شرمنده شون شدم و نتونستم سلامشونو جواب بدم همینجا ازشون عذر میخوام و در اسرع وقت در خدمتشون هستم.

بفرمایید ادامه!البته بگم که طولانیه حوصله ندارید نرید داخل!

ادامه نوشته

خانوم خونه!!!

سلام بچه ها

حوبید؟

ببخشید بی خبر رفتم!

البته فکر کنم عادت کردید!

اومدم بگم من و ناناص هم خونه شدیم و زندگی مشترکمون بطور رسمی شروع شد.هفتم مرداد رفتیم خونه ی خودمون و دوران نامزدی دیگه تموم شد.

همه تونو دوست دارم و به یاد ک تکتون هستم.خونه ی خودمون نت نداریم فعلا و دارم از خونه ی بابا اینا مینویسم.

جزئیات رو مفصل تر میام و مینویسم.

دوستتون دارم

التماس دعا.

رخش!

سلام

ادامه نوشته

بالاخره!

سلااااااااااااااام

ادامه نوشته

سلامHello

این یک آپ هول هولکی میباشد!Computer

ادامه نوشته

خدایا به امید تو!

سلام

خوبید؟

اممممممممممم چرا همچین نگاه میکنید منو؟؟؟

چه خبرااااا؟

آخ که دلم لک زده بود واسه اینجا و شماها

راستش هم ترافیک اینترنت تموم شده بود و هم اینکه باز درد بی درمون افتاده بود به جون این سیستم و کار نمیکرد.البته عشقم اومد و درستش کرد برامون.مرسی گلم

مخلص کلوم اینکه ما اومدیم بر و بچ!Clown

ادامه نوشته

هین!

ادامه نوشته

عنوان ندارد!

ادامه نوشته

كيك با طعم گوشي!

سلام

در پي پست پيش بايد عرض كنم بخدا من خيلي رئوفم و دل نازك36_1_44.gif

همين ديگه!


ميگم حذف كردن وبلاگ خيلي بده!3_8_14.gif تو همين لينكدوني من چند تا وبلاگ بودن كه خوب تا حدودي هم باهاشون آشنا بودمولي يكي يكي حذف كردن

خوب خيلي بده! بنظر من وقتي يكي ديد نميتونه ديگه ادامه بده بهتره ننويسه نه اينكه حذفش كنه!

چيه مگه!دوست دارم گير بدم!


دلم مسافرت ميخواد.

خيلي كسلم اين روزا36_1_44.gif

شبا هم همش خواباي قاطي پاطي و بد ميبينم.


پريروز داشتم كيك درست ميكردم

موقع مخلوط كردن تخم مرغ حواسم نبود يهو همزن از دستم در رفت36_1_4.gif

و به شعاع 5 كيلومتر مواد پخش شدن!يكي از مناطق آسيب ديده گوشي بينواي من بود!

درست رو جايي كه صدا ازش مياد موقع مكالمه(عجب توصيفي)ريخته شده و الان صداي طرف مكالمه از قعر چاه مياد گويي!

اما گوشيم كلا بوي وانيل ميده!

خراب شده آيا گوشيم؟23_33_7.gif ديگه درست نميشه؟؟؟؟


موزيكايLove Song جديد حم*يد طالب *زاده رو شنيدين؟ 448p.gifخيلي باحاله!رمانتيكه.

خدايا آرزوهامون خيلي كوچيكن در برابر عظمت تو. برآورده به خيرشون كن....

اعترافات تكان دهنده!

اي تو رووووووح اين چي چي فا! شكلك گذاشته بودم قبول نكرد!

ولم كنيد خونشو بريزممممممممممممممممم


سلام خوبيد؟

اينروزا(دهه ي فجرو ميگم) وقتي سرود از تلويزيون پخش ميشه ياد يه خاطره ميفتم!


البته خاطره نه اينكه شما فكر كنيد بنده در بحبوحه ي انقلاب حضوري پرشور داشتم!

نخير!

خاطره از مدرسه رو عرض ميكنم!

از اونجاييكه بنده خيلي قد هستم و يه خرده هم .... (بيخيال!) هميشه روي نيمكت يا سرويس مدرسه بايد جايي مينشستم كه به اصطلاح كنار باشه!يعني براي رفت و آمدم مشكلي نداشته باشم! اصلا از اينكه گوشه بشينم بدم ميومد و مياد!

تو سرويس كه تقريبا تو همه ي مقاطع با سميرا يه مدرسه بوديم(البته من با دو كلاس بالاتر) طفلي سميرا مجبور بود بشينه بعد من بشينم!

آمممممممممممما تو مدرسه!همه كه خواهر كوچيكه نيستن مجبور باشن حرف گوش كنن!

راهنمايي بودم گمونم!(حافظه رو حال ميكنيد!)

دهه ي فجر بود و مدرسه در تكاپو!هم نيمكتي من اسمش سميه بود از اين كتابايي كه توش تمام سرودهاي انقلابي رو نوشته بودن داشت!به جونش بسته بود كتابه! منم خيلي دوست داشتم اين سرودا رو.

ميدونستم كه اونم جون به لب شده از فرط گوشه نشستن!

يه فكر شيطاني در ذهنم جرقه زد!

بهش گفتم:بيا يه معامله كنيم!

قبول كرد!

گفتم:تو كتابتو به من امانت بده منم ميذارم يه هفته تو اينور بشيني و جامو باهات عوض ميكنم!كلي هم منت سرش گذاشتم!

چشاش يه برقي زد و گفت باشه!

من در ظاهر:

من تو دلم: ميدونم خيلي بيرحمم!

زنگ آخر كتابو گرفتم و باي باي!

كل كتابو خوندم و فرداش پس آوردم!

سر صف انگار خوره تو جونم افتاده بود!هي ميپاييدم كه مبادا زودتر از من بره سر كلاس!

دعاي فرج كه تموم شد يه چيزي مثل گوله از جلوي چشم ناظم رد شد! بله من بودم!شرط ميبندم هنوزم نتونسته كشف كنه اون چي بود!

خلاصه درد سرتون ندم!رفتم نشستم سر جاي هميشگيم وخودمو زدم به اون راه!

سميه اومد:چشاش 8 تا بود!

چپكي شدم مثل هميشه تا رد بشه!

گفت:مگه قرار نذاشته بوديم؟

سرمو خاروندمو گفتم:چه قراري؟

گفت:جامونو عوض كنيم!

گفتم:آهان ديروزو ميگي؟ خوب ببين از هفته ي بعد اينكارو ميكنيم.يه خرده دليل آوردم و قبول كرد!

اما نميدونم چرا ديگه هيچوقت اون هفته نيومد و همش به هفته ي بعدترش موكول شد!!!


خوب چيه الان مثلا؟؟؟؟؟؟؟

ميخوايد بگيد خيلي بيييييييب هستم؟!

بخدا هنوزم كه نوزه عذاب وجدان دارم بابت كارم!

اهل اذيت كردن نيستم ولي خوب پيش اومد!!!

خداوند هدايتمان كند!


ديروز يه پست داشتم مينوشتم رسيدم به آخراش!نميدونم قضا بلا بود صاعقه بود نفرين بود!خلاصه نميدونم چي بود كه دود شد! سوختم تا ناكجا!

ولي از رو نميرم كه!يعني مينويسمش ببين كي گفتم!



ادامه ش!

ادامه ی پایینی!
ادامه نوشته

غرغرانه!

سلام!

چطورید؟!Peppy

این روزا واسه من که خیلی کند میگذره واسه شما هم همینجوره؟!

نمیدونم چرا بلاگفا ادا درمیاره! مجبور شدم پستمو دو تیکه کنم! بلاگفای بد!

این تیکه ی اولشه! تیکه ی دومی بالاست!

ادامه نوشته