بعد از یک سال و اندی!

سلاااااااام

کیا هنوز هستن؟؟؟

کیا تولدمو یادشون رفت؟؟؟

28 مرداد . . .

 

آتــیـــه مـن

تــولــــــدت مــبـــــارک

 

Birthday Avatar comment

 

پیوست:

 ادامه مطلب عکسی هست که تو پستای قبل قولش رو داده بودم، هرکی یادش اومد قضیه رو بیاد و طلب رمز کنه

 

ادامه نوشته

الی هستم از مشهد

هیچی دیگه

الی  هستم از مشهد، اِلو حتی... مهم اینه که از مشهد.............

در شب پنجم یعنی دیقن وسط سفر ۱۰ روزمون میباشم و روزای قبل از این به نت دسترسی نداشتم و نتونستم اطلاع بدم اما به یاد همتون بودم و واستون نماز و زیارت و دعای زیاد و برا خیلیاتونم اختصاصن دعا و اینا...

خولاصه اینکه اینجوریا. . . . . . . . .

یادتون هست یه طرح داشتیم افطار تا سحر که یه طرح نوه ای بود و ۱۰ نفر اینا بودیم از دختر عمه و پسر عمو و داداشا و زنداداشا و اینا، الان اون ترکیب همه در این سفر موجود میباشن و کلن صب و ظهر و عصر و شب همگی در طرح افطار تا سحرمون به سر میبریم

فعلن همین. . . 

 

پ.ن۳:امتحانام ۱۹ ام تموم شد ولی تا روز قبل از سفرمون درگیر پروژه پایانیم و مقاله و اینا بودم که خداروشکر با خوبی و خوشی و رضایت مندانه تحویلش دادم و با دل راحت رفتم. . .

پ.ن۲:دیروز با مشقت های فراوان واسه فاطی بلخره جور شد و ۵-۶ ساعتی باهم بودیم و شب دیگه رفت که بره برا مصاحبش تهران، اما قول داده بعد از برگشتش بازم بیاد این طرفی

پ.ن۱:تا اینجای راه نماز روزتون قبول دوستاااااااااااااان  الی رو که تو دعاهاتون یادتون نرفته؟!رفته؟؟؟:-vVvVv

 

پست!

۵-۶ مین دیر رسیدم به امتحان، استادمون شیرازیه اومده میگه:

 

"اِلووووو باز مدرست دیر شد؟!"

 

پ.ن: تصمیم گرفتم  آپ کنم اینجارو، حتی در این حد!! اینم پسته؟ نیست؟؟ حتی با یدونه پ.ن!!شکلک یاهو 2

پ.ن: نظرم عوض شد باز پ.ن موخوام

پ.ن: ۳ تا امتحان گذشت، ۵ تا + نوشتن مقالم همچنان به حول و قوه ی خودش باقیه

پ.ن: امروز صبح یه لحظه یادم اومد فردا کنکوره کلی استرس گرفتمشکلک یاهو 2

پ.ن: فاتی، مرسا، فری کنکوراتون عالی ایشالاااااااااااااااااااااااااااااااا

پ.ن: الان این چه پستیه آخه؟ دو جمله نوشتم ۶تا پ.ن آخه؟؟باوشه باو ۵تاشکلک یاهو 2نه همون ۶شکلک یاهو 25

کلی کتاب خریدمممممممممممممممممممممم :دی

بلی بلی

الی رفت و الانم نیز برگشته خب دیگه

و قبل از هر حرفی یه تشکر ویژه از دوستان موجود در نمایشگاه..................

۵شنبه از صبح تا عصر و جمعه هم که صبح تا ظهر اونجا بودیم، البته فقط یکی از ۴ خ همرام بود اما خب بودن دوستان دیگه، از جمله شاگرد اول کلاسمون که تو بخش کتابای دانشگاهی خیلی مفید واقع شد واسم

شاید بیشتر وختم رو همون سمت دانشگاهیا بودم و در کل کتاب واسه ارشد گرفتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هه!! دلم خوشه ها !!

و واسه گل روی برادرزادمم بخشی از وختم غرفه های کودک بودم و حسابی خوش به حالشه الان فسقل بچه

شبستان هم که مث همیشه وحشتناک شلوغی و فضای بسته و ................... !! اونجا زیاد دووم نیووردم و امسال بر خلاف سالای پیش کتاب متفرقه زیاد نخریدم...

و اماااااااااا از نمایشگاه بیایم بیرون و یکم درد و دل :(((((((((((((

امسال همه عالم و آدم امتحاناشون زود تموم میشه و واسه یه بارم که شده خوشحال بودیم که ما هم ایضن!!

که خب از همون اول ترم میگفتن ما که فابریکمون تیر ماه هست امتحانا هیچ مشکلی نیست و تغییری صورت نمیگیره و استادا با خیال راحت و سر فرصت در حال رسیدگی به درساشون بودن که ییهو دو هفته ی پیش بخشنامه اومد که همه چی باید تا نیمه ی خرداد تموم شه!! اوایل همه ناراضی و اعصابا خورد حتی خود کادر یونی که باید از اول برنامه ریزی امتحانا رو انجام میدادن، و اساتید نیز که حجم درسیشون بیشتر از این حرفا باقی مونده بود و میگفتن تا ۳۱ اردیبهشت کلاس هست پس!! و دانشجو ها نیز که این همه درس رو اونم بدون فرجه چیکار کنیم آخه!!!!!!!!!!!!!

اما کم کم همگی به اتفاق به این نتیجه رسیدیم که فرجه واسه چیمونه آخه!!!!!!!!!!!!!!! برنامه ریزی های آموزش هم که دو روزه انجام شد و برنامه ی امتحانا تو برد نصب شد، استادا هم یکی یکی میومدن سر کلاس و میگفتن ما ۲ جلسه بیشتر از درسمون نمونده!!!!!!!!!!!!! در واقع همه خوشحال بودن که جای اینکه تا لحظات آخر قبل از ماه رمضان گیر درس و یونی و امتحان باشن حداقل یه امسال میتونن از تابستونشون استفاده ی مفید داشته باشن!!

من خودم به شخصه نیز از همه خوشحال تر شاید چرا که اصولن فرجه واسه من یکی یه مسئله ی بی معنی هست و فقط کمبود خوابامو باهاش جبران میکردم و مسئله ی مهمتر اینکه دیگه نمیخواست تا بعد از کنکور کنکوری های عزیز همچنان مشغول درس و امتحان باشم و آماده ی یه برنامه ریزی حسابی با دختر خاله و دختر عمه ی کنکوری بودم که........................................

بله، که..........................................

که این همه خوشحالی که منو باهاش محاله و اینا یه هفته، حتی یک هفته هم به طول نیانجامید و بخش نامه ی جدید به حالت دستوری که امتحانا بر میگردن سرجاشون

و یه شوک بزرگ به همه...

به آموزش دانشکده که دو روز خودش رو چطور درگیر برنامه ریزی ها کرده بود و الان ییهو همش....

به استادای محترم که میگفتن ما بلیطای سفرمون رو واسه آخر خرداد رزرو کردیم و این حرفا.............

منه بخ بخ که زمان امتحانای همه ی عالم و آدم از جمله خانواده ی خودمون داداشا و زن داداشم رو در فرجه و مسلمن بی کار به سر میبرم و زمانی که اونا از هفت دنیا آزاد میشن و وخت مهمون بازی و گردش و سفر و این حرفا میرسه ما تازه امتحانامون شورو میشه:(((((((((((((((((((((

خدا نگذره ازشون

 

پی نوشت یک: این ترم پروژه پایانی دارم و هنوز هیچ کار نکردم:(( فقط پروپوزالم آمادس که اونم دزدیه!! ها؟ نه!! یعنی میدونین؟ آتیم بهم هدیه داده

آتی نوشت: میسی آتیه من

ملی نوشت: میسی ملیه من smiley

پی نوشت دو: امروز از شدت خستگی و خوابالودگی چنان گیج بودم که نه به کلاس زبانم رسیدم و نه به کلاس یونی!! اینه که تصمیم گرفتم یه کار مفید انجام بدم و چیزی مفید تر از نوشتن اینجا به ذهنم نرسید

نگار نوشت: میسی نگار جونییه لحظه چهرت از جلوی چشمم نمیرهیه دنیا آرامش یه دنیااااااااااااااااااا

مهشید نوشت: میسی مهشیدیریفیق شیفیق مندوستت دارم زیاااااااااااااااد تا

پی نوشت سه: سر یکی از کلاسا ارائه داشتم حین توضیح: " Cیک، Cدو، Cسه، Cفور!!، Cفایو!!!...."  

فاطی و زهرا نوشت: با اینکه اینجا رو نمیخونید اما دلم خواست از همینجا دو تا دونه بوس  خیلییییییییییییییییییییییی خوش گذشت، میسی...

.................. : .............................................................................................................. .

پی نوشت چهار: از تو کوپه میره بیرون و همون لحظه قطار میره تو تونل! با چنان حسی برمیگرده و میگه بچه ها اون ور قطار شبه !!!!!!!!! که آدم نمیتونه باور کنه شاگرد اول کلاسه و معدل ۱۹ و نیم

سوسک نوشت: بهاررررررررررررررررررر این چی چیه نوشتی تو پستت ها؟؟؟  سووووسک خودتی

رخساره نوشت: تولدت مبارککککککککککککککککک رخیه من پس کی نقشه رو تا میکنی؟!

پی نوشت پنج: اگه دوستان اجازه دادن عکس ۴ تاییمون رو ادامه مطلب میزارم بیبینین

آخر نوشت: "اسمم" را سنگی نگه می دارد، "خودم" را گوری، و "یادم" را . . . نمیدانم !!

 

دوستان

 

کیا ۱۲م نمایشگاهن؟ ;)

 

 

فعلن...

 

فعلن علی الحساب تبریک سال نو رو از الی ِ این قصه پذیرا باشین تا سر فرصت بیام و غیبت های این مدتم رو موجه کنم....................

 

عیدتون مبارک دوستای گلمممممممممممم

Pic postcard Nowruz 9 کارت پستال های زیبا برای عید 92

 

+ بفرمایید ادامه مطلب عروس ما رو ببینید تا مفصلن بیام سراغتون...

بدین جهت که یحتمل این چند روز فرصت نمیکنم رمز بگم بهتون رمز همون رمز قبلی !! 

ادامه نوشته

ت ب ر ی ک

امشب رو در بله بورونننننننن یا همون نامزد کنون!! و اینا به سر بردیممممم که خب تا اینجاش خوبه و انشالا همیشه به شادی اما نکته ای که تو این موضوع نهفته اس اینه که عروس ماجرا یواش تو گوشم گفت جناب داماد بهم فرموده کرده که وبلاگگگگگ داری، پس زود تند سریع آدرسشو رد کن بیاد!!!!!!!!!!!!!!! منم که رو راستتتتتتت (شوما بخونید مظلوم بخونید تسلیم اصن بخونید مگه راهی دیگه هم دارمممم آخه) خولاصه همین الانا میخواستم آدرس رو واسش اس ام اس بدم که گفتم بهتره قبلش به افتخاره عروس خانوم یه گردگیری از این وب بشه و یه پیام تبریک هم بنویسیم واسشون..........


مختصر و مفید:

*: مـــــــــــبــــــــــــــاررررررررررررکـــــــــــــــ :*


هات چاکلت نخورده و دهن سوخته

عرضم به حضور محترمتون که یه روزی روزگاری تو هفته های گذشته به همراه یک عدد دوست هوسه یه نوشیدنی داغ کرده و هرچه سریع تر رهسپار کافی شاپ نزدیک ترین پاساژ بر سر راهمان گشتیم...

نیم نگاهی به ساعت انداخته و دیدیم نیم ساعت اینا فرصت باقی است!!هات چاکلت مذکور رو سفارش دادیم و پس از کلی تعریف و تمجید از فروشنده که محصولات ما بی نظیر هست و یه بار امتحان کنید مشتری میشید و از این حرفا به انتظار نشستیم و نشستیم و نشستیم بازم هی نشستیم!! البته این بین یه چند باری هم فرموده کردیم که آقای محترم پس کی آخه؟ که اوشون محترم هم هی و هی میگفت دو سه مین دیگه حاضره 2-3 مین دیگه!!

و اما ما بازم هی فقط مینشستیم و هی بازم مینشستیم تا اینکه دیگه به عرضشون رسوندیم که خب عجله داریم مااااااا و البته اوشونم به عرضمون رسوند که خب آمادس دیگههههههه و گذاشت رفت بیرون!! و ما هی موندیم نیومد و فری تایممون هم به پایان رسیده بود اینه که به این آقای دم در گفتیم که آقا این نیومد ما میریممممممم!
و بدین گونه در رفتیم!!!!!

اماقضیه به اینجا ختم نمیشه...به اونجا ختم میشه که یک عدد نه ببخشید دو عدد عذاب از نوع وجدان گریبانه من و آقای نه ببخشید خانوم دوست رو گرفته کرد:دی

و از شب تا صب همش پیام که: دنیا ارزش نداره و اون دنیا یخه مون رو میچسبه و بیا همین فردا بریم پولش رو حساب کنیم و بیایم و مال دنیا به چه درد میخوره و اصن فک کن نوش جانش کردیم و حالا میریم حسابش میکنیم و از این حرفا...

و البته یک مقداری هم که: چه کار جالبی اصن بیا هی از این کارا کنیم روحمون شاد شه و تنها کاری که تو زندگیمون نکرده بودیم دزدی بود که اونم به لطف یکدیگر انجام دادیم و اصن کجاش دزدی بود ما که چیزی نبردیم و نخوردیم و نه اینا و این حرفا ولی خب بازم تهش به این نتیجه میرسیدیم که کارمون خیلی زشت بود خب!!!!

و در نهایت هم بالاخره بعد از 3-4 روز وجدان محترمه پیروز شد و به سوی پاتوق مورد نظر رهسپار شدیم و وختی رسیدیم حالا من و اون یک عدد دوست هی فکر و فکر که این آقایی که اینجاس همون قبلیه آیا؟!

تا اینکه بالاخره دل را به دریا زده و جلو رفتیم و سلام علیک و از این حرفا و اینکه ما تو هفته ی گذشته خدمت رسیده بودیم و اینا و اینکه خودتون بودید آیا؟ اصن جز شما کسی دیگه در این نقطه ای که هستید می ایسته آیا؟! تا اینکه گفت بله بلهههههه اگه اشتباه نکنم نوشیدنی گرم هم سفارش داده بودین:-w و این سری ما بله بلهههههه! که گفتیم خب شرمنده و از این حرفا ما اون روز گفتیم عجله داریم باید میرفتیم و اینا اوشونم خواهش میکنم و نه بابا و اینا و گفتیم که خب الان اومدیم حساب ها را صاف کرده تا یه وخ چیزی گردنمان نماند و دست بر کیف بردیم و آماده ی پرداخت که این سری فرموده کردن که نه نهههههه نیاز نیست و اتفاقاً 2تا بود ماهم اینجا دو تا بودیم و نوش جان کردیم و چقد چسبید و چقد هم بیشتر حتی جای شما خالی اصنشم و اینا!!

یه چی تو مایه های دلتون بسوزه خیلی هم خوشمزه بود:پی که ماهم بهش گفتیم یعنی خودتون مشتری شدید الان دیگه؟ انقد خوف بود یعنی؟! و اوشون بازم اصرار که خب حالا در خدمت باشیم و شما هم مطمئن باشید مشتری میشید و اینا که دیگه ماهم چون باز عجله داشتیم گفتیم اینجوری نمیشه با دوستان خدمت میرسیم سر فرصت و با دلی خالی از عذاب وجدان رهسپار ادامه ی احوالاتمان گشتیده شدیم...

والسلام علیکم و رحمت ا... و برکاته اینا !

تکبیــــــــــــــر حتی ;)


پ.ن: این پست رو همون روزی که نقطه! تو کامنتای پست قبل دستور آپ فرموده بود نوشتم یعنی آخر آذر و اما با دستور مجدد از طرف بهار تصمیم به آپیدنش گرفتم یعنی 10 دی و اما تر سایت آپلودم باز نمیشد و بخاطر آماده نشدن ادامه مطلبش آپ نشد!!

پ.ن2: چند روز بعدش بالاخره سایت باز شد و عکسام رو آپلود کردم اما وختی میخواستم لینک بدم دیدم میگه سایت کلهم فیلتر میباشه و از این حرفا!!!!

پ.ن: تا اینکه بالاخره امشب سایت باز شد و عکسا هم که آماده...اینه که بالاخره طلسم شکنیده شد;)

پ.ن4: در فرجه ها بسر میبریممممممم امتحانامون از اواخر دی شورو میشه تا نیمه ی بهمن :((((
البته من که طبق معمولم فرجه ها رو خوب استراحت میکنم تا برا امتحانا سر حال و قبراق به درسام برسم:-"

پ.ن: ادامه مطلب یک تعدادی عکس هست که از در واقع هر کودوم به تنهایی گویای پستی هست که باید نوشته میشده اما خب به هر دلیلی نوشته نشده!!(جز تنبلی خیلی دلایل دیگه هم بوده:@)

پ.ن6: و به خاطر یک سری مسائل برای نمونه وجود شخص الی در عکس ها مثلن و خیلی بحثای دیگه حتی راه ورود با یک عدد قفل بزرگ و سنگیـــــــــــــــــــن به همین عظمتی که میبینین بسته شده که از دوستداران خواهش مندیم جهت دریافت شاه کلید به مدیریت سازمان مراجعه هایشان را بفرماین!!

پ.ن: بفرماییدددد...

پ.ن 8: خوشم اومد نوشت:

بنده ای به خدا گفت:
مگر تو از قبل سرنوشت مرا ننوشته ای، پس چرا دعا کنم؟
خدا گفت : شاید نوشته باشم
 "هر چه دعا کند..."


التماس دعا...



ادامه نوشته

I'm Still Alive

سلام

بی مقدمه...

خیلی پیشا یه مدت هرسری که میخوابیدم یه شیش هش ده تایی از دوست و آشنا و اینا گرفته تا فامیلای درجه سه چهار حتی میومدن و بهم سر میزدن اون تو!

الان اما یه قضیه ی عکسش پیش اومده،

همینجور دوست و آشنا و فامیل و اینا! یکی یکی پیام میدن که الی خوابت رو دیدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!

اون موقعا ترسیده بودم و میگفتم نکنه قراره بمیرم؟ یعنی میدونی؟ با خودم میگفتم همه ی  دوست و آشناها یکی یکی دارن میان به خوابم و وختی اینا تموم شن دیگه یحتمل منم تموم میشم:|

الان اما هم یکم ترسم بیشتر هست و هم اینکه دیگه فک کنم واقعن یه خبراییه:-؟؟



پ.ن : تازگیا عجیب به رنگ زرد علاقه مند شدم!!!!!!!

پ.ن : ممنون اول از همه ی دوستایی که روز تولدم رو یادشون بود و تبریک گفتن و بعدش هم از اون عزیزایی که اگرچه با تأخیر اما بالاخره تبریک گفتن و کلی خوشحالم کردن :)

 پ.ن : بوی بارون:ایکس


..........این روزها شبیه سکوتم...با کوچک ترین حرفی میشکنم


بیست و اندی دیگر...

امروز

تنهایی من آغاز می شود

مات و مبهوت و منتظر!

و من میدانم او حتی...

تولدم را به من تسلیت هم نمیگوید!!


نایب الزیاره ی دوستان بودم هستم خواهم بود حتی :)

سلام دوستان

نت بوكم رو يادتونه كه عكساش رو اينجا گذاشته بودم؟ 

جان به جان افرين تسليم كرد و من رو با يه دنيا بي نتي تنها گذاشت:(

البته نت بود پي سي هم بود لپ تاپ هم به مقدار لازم اينجا يافت مي شد اما من نت بوك خودمو ميخواممممممم:(((((((

ايكن اليه وفادار الان مثلن:پي

خب حالا اينا هيچي... زيارتم پيش!پيش! قبول !!!!!!!!!

بلي بلي درست شنيدين اون سفر قبلي رو كه خودتون زيارت قبولي گفتين! كجا؟ خب تو همين كامنتاي پست قبل كه چون فرصت و امكان جواب نداشتم هنوز تاييد نشدن؛)

اما الان فردا صبح اگه خدا بخواد بازم عازم مشهد هستم و البته اين سري از طرف يوني و با قطار البته و به همراه چهار خ حتي!!!!!!!!!!!!!

خدايا ميسي كه انقد دعامونو زود براورده كردي و امام رضا شما هم نيز ميسي كه چهارتامون رو باهم طلبيدي و شما دوستان هم ميسي كه واسمون دعا ميكنيد تا مشكلي پيش نياد و همه چي حل شه...

خب من الان قطعن بايد برم سراغ كارام چون هنوز هيچكار نكردم و يحتمل بايد تا صبح بيدار بمونم اخه همين امروز بعد از ظهر بهمون اطلاع دادن كه چند نفر انصراف دادن و اگه ماها ميخوايم بريم فردا هشت صبح بايد خوابگاه يوني باشيم!

برميگردم همه چيز رو واستون تعريف ميكنم

به ياد همتون هم هستم مثل هميشه و حتي قسمت بشه مثل سري قبل از طرفتون نماز و زيارت هم ميخونم

يا علي ابن موسي الرضا...

فعلن;=


بعد نوشت:

کامنت های این پست رو اوپن میذارم بنابراین عواقب هرگونه فراموشی در زدن تیک خصوصی تا اطلاع ثانوی بر عهده ی خود دوستان میباشه:-"


دارم میرم مشهددد. . .

دیروز استادمون تماس گرفت که بریم برای تکمیل آموزش و از شنبه هم انشالا شوروع کار!!

اونم درست وختی که من دارم 10 روز میرم سفر مشهد. . .

اینه که قرار شد شیفت های من رو از اول شهریور هماهنگ کنه;)


پ.ن اول و آخر:
تو این شب ها هم به یاد همتون هستم و میدونم که همتونم به یاد من هستین مگه نــه آیا؟؟؟:-"


اندر احوالات برادر زادمان که دیگر 4سالش شده

قدیما که کوچیکتر بود بیشتر مینوشتم از این فسقل بچه

الان اما از احوالات ماه رمضونیش بگم واستون.........

اولن که اون روز اومده خونمون میبینه من دارم میگم گرسنمه میگه خب بیا من بهت میگم چیکار کنی که روزت تموم شه!! یه شربت زردی! هست باید درستش کنی توش از اون پونه!! قرمزا (زعفرون یحتمل) هم بریزی و اونو بخوری تا روزت دیگه تموم شه:دی بچه میبینه مامانش دم افطار آب گرم نبات و زعفرون و اینا میخوره فک کرده کلن ازینا بخوری دیگه تموم هرچی خواستی حالا میشه خورد دیگه:دی

کلی به بچه حالی کردم که نه خب هوا هم باید تاریک شده باشه و اینا...

حالا میبینه باباش از سرکار اومده خسته و این دفه اون داره میگه گرسنمه...!! رفته یه کتاب دعا برداشته میده دست باباش میگه بشین این رو بخون دعا کن شاید خدا راضی شد یه چیزی بخوری:))))

یه روزم که من خونشون بودم نشسته جلوم چیز میز میخوره هی بهم میگه بیا تو هم بخور و هی من: روزم خب نمیشه که!! بهش میگم خب بذار من شب بخورم میگه نه اگه الان یه کوچولو خوردی واسه شبت هم نگه میدارم اگه نخوردی دیگه وختی هوا خاموش! شد هم نمیشه دیگه!!!!!!!

یه ساعت اینا هم قبل از افطار اینا! خواب رفتم رو تختش...بهد من 5 مین یه بار حس میکردم یه چی تو دهن و بینی و اینام هی فرو میره بعد میبینم این بشر هرچی دم دستش میاد از قبیل اسباب بازی و خمیر بازی و این حرفا داره میفرسته اون تو ها و تازه داشت یه چی می خورد هی قاشقش رو پر میکرد میوورد از دم بینی ِ من میگذروند بهش میگم چیکا میکنیییییی؟:O میگه میخوام بوش رو بفهمی بعد من بخورم:دی اون قاشقایی هم که میخورد به بینی ام میدیدم بدو بدو داره میره زیر میزش که بریزه تو سطل دیگه:پی

یه تریپ دیگه که وخت خوابه ملت داره اینه که تا میبینه کسی داره خواب میره میاد فوت میکنه تو صورتش تا بیدار شه:دی از کوچیکی همینطور بود:))

از بحثای روزه ایش که بگذریم اون شب میبینم خوابیده و کسله صدام زده میگه عمه الی از گردنم داره یه آبی میاد هی!! اگه گفتین منظور بچه چی بود اون وخت شب؟! خودم کشفش کردم:دی سرماخورده بود تب داشت بعد هی عرق میکرد گردنش خیس میشد:))))))))))

یه حرف جالب دیگه که از استدلالای این بچه شنیدم...داداش من کلن از همون اول میگفت من فقط یه بچه و نهایت وختی این بزرگتر شد شاید یکی دیگه و ازین حرفا و الانا هم هرکی بهشون میگه این میگه که نه من بچه نمیخوام و از این حرفا...حالا اون شب فاطی (همین برادرزادم) درومده میگه: بابایی؟ وختی که من کوچیک بودم تو شیکم مامانی بودم تو هی میومدی میگفتی من نی نی نمیخوام؟:| یعنی کفم برید از این حرف بچه!! میگن جلو بچه نباید هر حرفی زدا............

تخصص این بچه هم که پخش کردن عروسکای عمش هست که این سری آخرا یه سری گذاشتم با دل راحت هرچی اسباب بازی میخواد بریزه و خودشم در عین ذوق مرگی متعجب شده بود که چرا هیچی بهش نمیگم تازه هرچی هم از در و دیوار و اینا میگه واسم بیار پایین سریع به حرفش گوش میدم(دو نقطه ایکس ستاره اینا)

نتیجشم شد عکسی که میبینین:دی

نزدیک یه هفته اینا اتاق من همینجوری موند هم حس و حال جمع کردنشون نبود هم دلم واسه خیلیاشون تنگ شده بود:-" هم اینکه میگفتم چه کاریه من هی جمع کنم اینارو این بچه باز بیاد اینجا پخش کنه بره:دی

ولی خب چی شد که جمعشون کردم؟؟؟ سری بعدش که اومد خونمون خوب که بازی هاش رو با عروسکا انجام داد موقع رفتن یه نیگا بهم انداخته میگه: خودت دلت می خواست از سری قبل اتاقت همینجوری بمونه؟/:)

یعنی من موندم از این بچه هم باید تیکه بخورممممممم چه زندگی ایهههههههههههه...............



پ.ن3: فک کنم سه تا انگشت نشونه ی خیلی!! پیروزیه:دی

پ.ن2: برادر زاده ی دوستم 7 سالشه این سریال خداحافظ بچه رو دیده نشسته واسه خودش به حساب کردن که آجیمو 6 میلیون میبرن منم که بزرگترم یه 20 میلیون.................. و :|
بد آموزیه فیلم و سریالا که میگن اینه آیا
؟؟؟ بهش میگم عمتو چقد میبرن پ اون که دیگه ........ :)))))

پ.ن1:پسر دوست مامانم هی میپلکید دورم و ییهو میبینم اومده می نوازه من رو بعد از یکم هم با یه صدای دخترونه و لوس و آروم میگه: دوسِت دایَم!! اول نیگاش نکردم اصن بینم چی میشه میبینم هی تکرار میکنه کارشو و بوس و اینا در رنگ ها و طرح های مختلف هم اضافه شد بعد تهش منم بوسش میکردم اما خب جواب حرفشو نمیدادم که اومده ایستاده تو روم میگه: من دوستت دایم:-؟؟ اشاره کردم به زنداداشم میگم اینو چی پ؟ میگه: نه دوستش ندایم!! زنداداشم بهش میگه ولی من دوستت دارم ها! که دوباره این بچه میگه: من دوستت ندایممم!! و باز به سمت من که: الی من دوستت دایم ها!! منم درومدم گفتم بهش اما من دوستت ندارم هاااا!! با یه قیافه ی حق به جانب دستو زده به کمر که ولی من بوست کیدممم که:))) بلخره مجبورم کرد منم بهش بگم دوستت دارم:-؟؟

پ.ن2بهاره به رنگ سرخ و آبی ام گیر داده بود منم این سری سرخابی! رنگ آمیزی کردم:دی

پ.ن3میس نقطه هم لطف کردن دستور تن تن! آپیدن دادن منم که ....... :-"


خ.ن: آدم ها لالت می کنند،

بعد هی می پرسند:

"چرا حرف نمی زنی؟!"

و این خنده دار ترین نمایشنامه ی دنیاست...


یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد / به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد


سلام و نماز روزه های همون عزیز!انم قبول حق تعالی حتی و مارو تو دعاهاتون نبینم فراموش کنین و بریم سر اصل مطلب........

راستش ییهویی دلم خواست راجبه دوستاییم که رفتن بنویسم!! همین دوستای وبلاگستان رو میگم...اون هایی که ییهویی حالا یا با! خداحافظی یا حتی بدون! خدایفصی گذاشتن و رفتن حالا یا جای دیگه که ما خبر نداریم یا اینکه رفتن دیگه خب!! رفتن! و دل یه الی الان واسشون تنگولیده شده و دوس میداره یه خبری ازشون بشنوه حداقل حتی...

از لینکام نگاه میکنم و یکی یکی میام پایین...

این که هست

این که هست

این که هست اگر چه بی معرفته و کم پیداست

اینم که هست

آهان

مجهول خان که خب با خداحافظی رفت...جایزه ی منم بالاخره نداد بهم:پی

رویال که ازون بی خبراش بود و ییهو دیگه نیومد و گوشیش هم نمیدونم هست نیست...بی خیال گاهی بعضی هارو آدم حس میکنه خودشون تمایلی به بودن ندارن البته رویال جونی سر کار میرفت و فک کنم سرش شولوغ بود خیلی به هر حال اینم از هموناییه که دلم تنگ شده واسش...

واییییییییی اسب سفید رویاها...یه دختره دوست داشتنی که برا گفتنه شهرش خیلی حساس بود هرچند از آی پی ش خیلی سریع میشد این موضوع رو فهمید و از خاطراتش مینوشت و شدید مارو شیفته ی خودش کرده بود که ییهو غیبش زد و بعد از یه مدت هم اومد و خبر مزدوج شدنش رو گفت بهمون و یه چند تا از خاطره های این مدت نبودنش رو و گفت میام زود واسه ادامه ی حرفام که دیگه رفت که رفت که رفت... :) دلم واسش تنگ شده.............

و اما فروغ جانمممممم! جهان بینی های فروغ الزمان...شاید اصن تخصیر این یکی بود که من یاد همه ی رفتنگان البته رفتگان از بلاگفا و اینا افتادم...آخه لینکش رو تو وب یه دوسته تازه دیدم و گفتم ع تو هم میشناختیش؟! که ییهو هردومون اظهار دلتنگی هامون فوران کرد و من باز هم یاد این دوست عزیزم افتادم...
ایشون هم با خداحافظی رفت و البته جزءِ اون دسته اس که فک نمیکنم نوشتن رو کنار گذاشته باشه و پست هاش رو خیلی دوست داشتم خصوصاً که همیشه آخر پست هاش یه کتاب هم معرفی میکرد بهمون:)

نوشین حیاط خلوت یک نیمچه مهندس مُخ افگار که آخرین پستش برا بیشتر از یکسال پیش هست اما خب پ.ن ی آخر پستش میگه که این پست خداحافظی نیست!!!!!

خاطرات کودکیه خاله مریم که خب خاطرات کودکیش که تموم شد اینم رفت دیگه!!

خاطرات تازه عروس که خاطراتش رو دوست داشتم و بعد از یه مدت بی خبر وبش رو حذف کرد کلن...

خوش گذرونی های دردونه که خب خداحافظی کرد تو وبش اما خب ما رفتنش رو رفتن حساب نمیکنیم حتی;)

دل نوشت های یک دختر دی ماهی، آسیه جونم که خیلی دوستش داشتم و اما اون موقعا یادمه تصمیم به درس خوندن واسه ارشد داشت و کم کم محذوف شد و دیگه هیچ خبری ازش نشد...دلم واسه اینم تنگه:(

وب دوران جوانی، شهاب خان مشهدی!! که دوتا پست آخرش یکیش عصبانی بود از درصد های پایینش تو کنکور و اون یکی هم عکس کارنامه ی کنکورش و دیگر هیچ....... اینم رفت که رفت...بدون خداحافظی...
نوشته هاش جالب بود و معمولاً با یه دیالوگ کوتاه بین خودش و یکی دیگه شروع میشد و یه نویسنده ی همکار هم داشت وبش که اصولاً نکته ی خاصی راجبش یادم نمیاد:پی

سه تفنگدارم که ولشون کن درگیر زدن جناب خر هستن با قصد ترکوندن کنکورررررر سال بعد انشالا...

یه مریم نامی بود که با اسم فشافویه! مینوشت و وبش رو حذف کرد گذاشت رفت و یکی با آدرسش وب ساخت همون موقع ها جهت زنده ماندن فشافویه شان!! و دیگر نمیدانم چه شد...

یه الی037 نیز در وبی با اسم لیمو شیرین که به گمانم اگر اشتباه نکنم کنکور داشت این هم اما خب فعلن که خبری نشده ازش!!

کج و پیچ هم نرفته ها...اما همیشه آخر پستاش میگه: دیر میام...اما همیشه میام!!!! ایش...بیا خو دیگه:@

سپیده جان نیز که ماجراهای خودش و پاستیلی جونش رو مینوشت و ییهو دیگه دلش! نخواست بنویسه و اما جالبیش اینجاس که حدود یک سال پیش اومد و خبر تصمیم به دوباره نوشتنش رو گفت و باز رفت اما!! دوستش داشتم...

پاییزان.....دوستی.....الحق که اسمش بهش میومد....دوستی!! یه دوست بی نظیر و با معرفت که تو یه دوران هایی کمک های زیادی به من کرد و تا مدت ها پس از تعطیل شدن وبش گهگاه با کامنتای خصوصیه ییهوییش من رو سوپرایز میکرد...و یه ناگفته: تنها دوستی که یکی دوتا از پستای وبم که عمرن بگم کدوما نوشته ی ایشون بود!!!!!!!!!!!!!! خیلی دوست دارم یه خبر از حال و روزش بهم برسه:)
دوستی بود که تحت هیچ عنوانی فضولی و کنجکاوی و گیر دادن تو کارش نبود و دیقن عکس من که بس که سؤال پیچش کرده بودم فامیل مامانش رو هم میدونستم:دی

ملا حتی که به زبون ایتالیایی یعنی سیب!! نیمچه مهندس سیب نما که خیلی نبود که باهاش آشنا شده بودم که پست خداحافظیش رو زد و نمیدونم رفت یا نه اما...یادم نیست!!!

مانی خان وب نغمه ی سکوت که کامنتاش رو خیلی دوست داشتم و همیشه یه شعر یا متن ادبی خیلی قشنگ واسه گفتن داشت و آخرین پستش هم یک مقداری اکسیژن خالص بود و تمام...

این وسط پهلوان چقرباغ اگه اشتباه نکنم رو تو لینکام ندیدم که ایشون هم ییهویی حذف شد یعنی هم خودش هم وبش که استادی بودن که یادم نیست رشتشون رو نگفته بودن یا من فراموش کردم و اما پست هاشون رو دوست داشتم و خوشحال میشم خبری ازشون داشته باشم.......

...همینا فک کنم...

!!...شاید بود این بین تک و توک افرادی که نگفتم یا حالا از قلم افتادن اما خب دیگه...!!


پ.ن:تصمیم نداشتم دونه دونه به لینکام نگاه بندازم و خواستم هرکی تو ذهنم هست بنویسم اما خب حالا که اینجوری شد منم اون هایی رو که بدون دیدن لینکستانم هم در خاطرم بودن بیشتر با رنگ قرمز نوشتم!!

ن.پ:اون اول هم همینجوری گفتم این که هست اینم که هست و این که بی معرفته و این حرفا نرید بشمارین از لینکا ببینین بی معرفته کدومه ها:دی

پ.ن:پستم هم طولانی شد و هم شاید واسه خیلیا خسته کننده اما خب واسه دل خودم نوشتم اصن اجباری به خوندن نیست که!!

ن.پ:کدوما رو میشناختین شما ها آیا؟؟؟ خبر ندارین ازشون؟!

پ.ن:شبیه این بازی های وبلاگی شد هرکی دوست داشت بنویسه از دوستانِ رفته اش...یاد یارانی بیش نیست این نوشته ها... :)


... التماس ... دعا دعـــــا دعا ... فقط همین ...


چرا آیا؟

سلام به دوستای عزیززززززز (دقت داشته باشین این سلام فقط واسه دوستای عزیز بود ها!!)

بالاخره امتحانای ما هم تمام اما خستگی و هنگیه ناشی از تموم شدنه امتحانا همچنان ادامه داره مثکه!!

همون دوستای عزیزی که طرف سلامه من بودن یه مشورت پلیزززززززز

پیشنهاد یه کار واسه دو ماه تابستونم شده از طرف مدیر گروهمون چیکا کنم من آیا؟؟؟

برا اون بخشیش که ماه رمضان میفته میترسمممممممم:-S

از طرفی هم همین که مدیر گروه باهامون خوب بشه خودش خیلیه و بخاطر ترم بعد که کارآموزیا شورو میشه هم کلی از بچه ها جلو میفتیم...

بعد در کل از خونه موندن هم بهتره خب تازه سابقه اینا هم حساب میشه مثلن :-؟؟

چیکا کنم؟؟؟ تابستان خود را خراب کنم آیا؟؟؟ از 8 صب تا 2 بعد از ظهر و حتی اگه شیفت عصر باشه از ساعت 2 تا 8 !! محیطش رو هم که خب هرکی رشتمو بدونه نیازی به توضیح نداره...

...................Plz Help Me My Dear Friends...................


ادامه نوشته

پسرای این دوره زمونه چشون شده؟

سلااااااااااااااااااام به همه ی کنکوریا و بی کنکوریا حتی

بالاخره این یه هفته تموم شد!!

هفته ی اول ِ امتحانا و 5تا امتحان که دوتاش عملی بود و جز اینا 2تا هم تحویل پروژه داشتم مثلن!!!

اصن کابوس بود شب و روزش این هفته ولی گذشت خداروشکرررررررر...

راستی یه نکته:

الی ممکنه همین روزا منهدم شه و مهلوم نی کی دیگه پاش به اینجا برسه!!
کریم رشیدم یادتونه؟اون موقع که خریدمش عکسشو گذاشتم واستون...حالا به دوسال نکشیده این جناب کریم و جناب رشید دارن از هم طلاق میگیرن!!یه چی تو مایه های جدایی ِ کریم از رشید و اینا!!!!!!
اینه که تک تک نفس های آخرش رو دارم حس میکنم و هر لحظه ممکنه جان به جان آفرین تسلیم بگه و منو با یه دنیا غم بی لپتاپی تنها بذاره:((((((((((

جدایی ِ مانیتور از کیبورد حتی!!


.3. مطلب این پست به دلایلی که تو همون ادامه مطلب هم گفتم رمز دار شد سعی میکنم هر روز تقریباً سر بزنم این ورا که دوستان رمز خواستن بفرستم خدمتشون;)

.2. و اما یه اطلاع رسانی اینکه مرسا و چشم عسلی! دیشب عازم مدینه بودن و سحر هم تو وبش حلالیت طلبیده بود از دوستان اگه دیده باشین...از همینجا پیش پیش بهشون زیارت قبول میگم و التماس دعا هم زیاد گفتم بهشون و در واقع چند بار باهم دعاهارو مرور کردیم و برنامه امتحانیمم دادم بهشون حتی:دی
دعای خاصی داشتین میتونین تو وب سحر بگین بهش یا حتی اینجا بگین یحتمل تماس دارم باهاشون;)

.1. 5سال پیش دقیقن همچین روزی بود که منم.................
دلم هوای اونجارو کرده بسیار تااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...


بفرمایید

ادامه مطلب مرتبط با عنوان;)


ادامه نوشته

م...

حی علی الفلاح...!

نسیمم...

دوست عزیزی که خداوند هنگام میلادت نغمه ی رستگاری سر داد...

امید که زندگیت سرشار از رستگاری هایی باشد...

که حکمتش نیز بر تو آشکار شود و از این همه آشوب رهایت کند...

دوستت دارم و شک ندارم که جز رستگاری و خوشبختی در زندگی هیچ چیز انتظارت را نخواهد کشید...

تولدت مبارک نسیم من...!




ادامه نوشته

ی!!!

1

س!!

2

ن!

3

بدون شرح!

نشستم تو اتاقمو در حال عذا! گرفتن پای درسا که یهو دلم میخواد به خودم استراحت یا به قول برادرزادم استحارت!! بدم و میپرم پای نت!!

البته پریدنی در کار نیس همون سر جام بدون حتی تغییر زاویه ای در نشستن که نه، بیشتر شبیه خوابیدن میمونه وضع ثابته من!! نت بوک رو باز میکنم یه 4تا وب سرک میکشم و آف چک میکنم و اینا و اینا!!

ته مها که میخوام برم میبینم یه پی ام واسه گوگل تاکم میاد و تازه یادم میفته ع... ریست که کنم این خودش میاد بالا و یادم رفته ساین اوتش کنم!!

داداشمه از اتاق بغل!! اطلاعات نیو! ش رو راجبه کنفرانس چند ساعت قبل اپل! میگه بهمو و همینجور که در حال چت و حرفیدن و بعضاً کل کل هستیم میگه مامان داره میاد حواست باشه!!( آخه اتاقش یکم قبل تر! از اتاق من هست و مامانم اصولن اول از اونبر رد میشه:)) )

همون موقع ها مامانم میرسه دم اتاقمو همزمان با حرفیدنه مامان، داداشمم تایپ میکنه: 

"alan bet mige chera dars nemikhooni;) chat mikoni :D"

و دقیقن پشت سرش مامانم و همین جملات: "چرا درس نمیخونی چت میکنی ها؟" :))

و منم بدون توجه به حرفای مامانم تند و تند به چتیدنم با اتاق بغلی ادامه میدم:دی و مامانمم که میبینه سرم خیلی شولوغه میزاره میره:)))))))

خداییش خیلی حال میکنم با همچین حرکتاییمون...بیچاره این وسط مامانمه که تهه تهش 4تا ویس تایم با مامان بزرگی فک فامیلی چیزی داشته باشه و کلن سر و کار خاصی مث ما که بخوایم 24 ساعته پای نت باشیم با نت و اینا نداره وگرنه بقیه اعضای خانواده فابریکشون مث من یا حتی بعضن بدتر شاید:پی

قبل تر ها یه سری به همین روال داشتم سؤال انگلیش میپرسیدم که رسید به یه جایی و برادر گرام فرمود پرونانسییشنش! هم اینجوره...و از همون اتاقش با یه وُلم یکم بالاتر از معمول کلمه رو تکرار کرد:دی

یادمه قدیما حتی یه سری با بابام که تو پذیرایی نشسته بود میچتیدم که بهم گف میای بریم بیرون و اینا؟ که منم گفتم نه باو و باباهه هم چرا و اینا؟ که گوفتم سرماخوردم حالم خوف نیس!!چن مین بعد دیدم بابام چیزی نگفت دیگه و چن مین بعد تر یک عدد بابا به همراه یه لیوان آب گرم و آبلیمو عسل و اینا که در مواقع سرماخوردگی چاره ساز هست وارد اتاقم شد:دی

یا حتی وختایی که بابا ییهو وسط مهمونی از مرسا(دخی عمه) راجبه استاتوس هاش میپرسه که منظورت از فلان نوشته چی بود و اینا:))

کلن با اینجور روابط حال میکنم!! از اینکه حتی به خودمون زحمت نمیدیم 4 قدم تا اتاق بغل بریم واسه 4تا دونه کلمه!! بده مگه اصن!!؟ چه کاریه خب؟ این وسط یدونه مامان بنده خدا میمونه که اونم بلته سر خودشو چیجور گرم کنه حوصلش سر نره!!والاااااااااااااااااااا...

پ.ن اول: هوینجوری باز دلم خواس یه چی لحظه ای! بنویسم و آپ کنم اینجارو!! 

پ.ن وسط:کلن یه مدته آدم ِ لحظه ای! یی شدم!! دوس دارم تصمیمی رو که تو همون لحظه میگیرم عملی کنم کاری رو که تو همون لحظه دوست دارم انجام بدم و اصولن حتی به یه! مین قبل و بعدم هم کاری نداشته باشم!!!!!!!!!

پ.ن آخر: اصلن روش خوبی نیست اما گاهی واسه تغییر روند به درد میخوره...


یا مولا علی............

از مکالمات این وخت شبه الی!!

یه باره ساعت 1 و نیم شب اس داده که بهم زنگ بزن! حالا جالبیش اینجاس تلم مشغول بود و خودم داشتم میحرفیدم اون وخت شب و گفتم اگه مهمه 10 مین دیگه بزنگم که گف اوکی و اینا!! زنگیدم بهش یه سلام احوال پرسی و چه خبر و ییهو بدون مقدمه میره سر اصل مطلب: الی اگه بابات یه زن دیگه بگیره عکس العمل تو چیه؟ :o

همینجوری از پشت تل موندم نگاش و میگم حالا که چی؟ میگه نه جدیه سؤالم بگو دیگه! میگم خب مبارکش!! بده مگه یه مامان جدید! میگه نه یعنی دعوا و اینا؟ میگم به من چه خب! بستگی داره کی باشه چی باشه البته!! میگه آخه میدونی؟ من به نظرم هیچ مشکلی نیس اما عسل بهم میگه من در چنین صورتی قهر و دعوا و از خونه میرم و از این حرفا!! میگه تو هم اینجور آیا؟ عجیبه واسم آخه نظر عسل!! میگم نه خب من نمیرم کجا برم آخه؟؟!! یعنی مثن برم اون خونه ی بابام با اون زنش و اینا؟:دی بعدشم میگمش خب معلومه شماها نظرتون اینه!! تو اگه بابات یه زن دیگه بگیره تازه خوشحالم میشی میگی مجوزی هست واسه خودت بری دوتا دوتا....... والا!!

ولی خب حالا اون یکی زنه چیجوری باشه؟ کدبانو؟ اهل آشپزی؟(آیکن الیه شیکمو:پی) درست و حسابی؟ حالا تا بینم چی میشه!!
حالا اگه یه شهر دیگه باشه هم که بهتر...بریم یه مدت یه بار اون ورا بالخره یه جایی هم داریم;))

که میگه نه مثن قهر میکنی با بابات و اینا؟ گفتم الان مثلن خیلی صمیمی هستم با بابام و 24ساعت ور ِ دلش که بعد بخوام قهرم کنم باهاش/:)
بعدشم...اگه قرار باشه مثه همین مامانه باشه که خب چه کاریه...بشن 2تا...:-" یه چی متفاوت حداقل!!:->

تهشم میگه باید با فلانی صحبت کنم!! میگم عجبببببببببببب! از اونم میخوای بپرسی؟:o یعنی این وخت شب جواب این سؤاله انقد مهم شده؟ که میگه نه باووو یه سؤال دیگه دارم ازون!! میگم چی مثن؟ متناسب با خودش میپرسی؟ مثن اگه بابات یه ماشین دیگه بخره چیکا میکنی تو؟:دی

خلاصه اینکه ایجوووووووووو...!!

حالا شماها...اگه پدرهای محترمتون یه زنه دیگه بگیرن اون وخ عکس العملتون آیا؟؟؟

پ.ن مرتبط : برداشت شوخی و جدی از متن پای خودتون!

پ.ن نامرتبط : در فرجه به سر میبریممم و تا یک هفته قبل ماه رمضان هم درگیر امتحانا!!!! کاری جز دعا که از دستتون بر نمیاد...دریغ نکنید لطفن...


 فعلاً همین...


???Haghighat Dare Ya Khabe

حقیقت داره یا خوابه؟  
میتونه عنوان خوبی واسه این پستم باشه!!

مثل روز چهارشنبه...همراه با *4.خ!

* : واسه دوستایی که یادشون نیست:
"4.خ شامل میشه از 3 تا از بهترین دوستای دنیا+خودم  که 2-3 سالی هست همدیگه رو پیدا کردن و همکلاسی نیز هستن در حال حاضر..."

داشتم میگفتم...مث چهارشنبه با 4خ...اما حقیقت داشت!!

البته منو بگین هنوزم میگم خواب بود اما خب مثکه حقیقت داشته!

فک کنین...ما ساعت 12 اینای صبح!!!(ظهر)...هنوووز خواب...اونم تو سالن تلویزیون! خوابگاه!!!...بعد ییهو از خواب بپری...اما با چی؟؟؟...صدای تی وی؟؟؟...خیررررررررر...با صدای مامانت!!!!!!!!!!!  اونم دیقن همونجوری که تو خونه میخواد بیدارت کنه و صدات میزنه!!!...

یعنی جا داشت همونجا به مامانه بگم: تو؟؟؟ اینجا؟؟؟ برو باووو حتماً دارم خواب میبینم!!! و محلش نذازم و بیگیرم بخوابم بازم...!!

ولی خب وختی 11 تا میس کال ِ مامیتو بیبینی رو گوشیت + دوستت که بدو بدو اومده و میگه الی کجایی 3ساعته دارن پیجت میکنن!! خب باورت میشه که حقیقت داره دیگه...

تازه وختی یادت میاد که ع.ع..ع... همین یکی دوساعت پیش با مامیت بین خواب و بیداری! تلی حرفیدی و قرار شد بیاد دنبالت!! میفهمی که بله ه.ه..ه... حقیقت داره ولی تووووو خوابی هنو هم شاید حتی...یا شاید هنگی بیشتر...!!!

بعدم اینکه تا همی حالا حتی هنووووو با 4خ داریم میخندیم به این موضو

تازه اون یکی دوستمم وختی پا میشه ییهو میگه نکنه منم مامیم زنگیده باشه و وختی میره سراغ گوشیش با مقدار فراوانی میس کال از تلای تک تک اعضای خانوار و خونه و اینا مواجه میشه

منم حتی 10 اینا از خواب پاشیدم و دیدم گوشیم خاموشه شارژ تموم کرده!!
و ازونجایی که میدونستم مامیم قراره بیاد دنبالمو میزنگه مسلمن که برم پایین...دقت کنین...میدونستم این رو  همون تو خواب سیم عوض کردم و زدم رو اونیکی گوشیه بیکار و روشن...

با این حال بعدش نمیدونم چطو شده که انقد عمیق خوابیدم و با 11 تا تماس مامانمم بیدار نشدم هیچ، کلی هم پیج کردن بازم هیشکودوممون بیدار نشدیم

اون 3تا هم که همون موقع با اون وضع چشاشونو وا کردن مامان منو دیدن از خجالت پتو کشیدن رو سرشون و خودشونو زدن به ادامه ی خواب  ولی خو دیگه فک کنم خودشون فهمیدن اینجوری ضایه تره بازم چشاشون رو باز کردن و یه نیمچه سلامی گفتن

حالا اینا هیچ...شنیده بودم این یکی سرپرست خوابگاه خیلی تیزه و حواسش به همه چی هست ولی نه دیگه در این حد باووو

مامان من پاشو که میذاره داخل بهش میگه برو بالا که 4!!!تاشون هنوز!! خوابن تو سالن تی وی 
یعنی من نمیدونم این بشر ثانیه ای چک میکرده مارو که انقد مطمئن گفته هنوزم خوابن!!! تازه جامونم که معلومه وختی خواب بودیم پیدا کرده دیگه...آخه تا آخر شب تو اتاق بچه ها بودیم اما دیگه خواستن بخوابن و ما هم که آدم ِ یه جا نشستن اونم آروووم نیستیم پاشدیم رفتیم اونور...

ضمناً اصن از کجا میشناسه ماهارو   ماها که جز یکیمون خوابگاهی نیستیم که اصن!!!!!

خلاصه اینکه ایجووووووووور

حالا دیگه این خ!! یی که در ادامه ی اسم ما 4تا هست حرف ِ اول ِ خوابالووو هست یا بحث چیز دیگریست بماند...


پ.ن1:
سه شنبه بعد از یونی همراه خ1 که خوابگاهی هست رفتیم تا هم شب تو مراسم عزاداریی که خوابگاه برگزار کرده بود باشیم و هم اون شب رو کلن با هم سر کنیم دیگه...

پ.ن2:
داشتم جریان رو واسه داداشم تعریف میکردم تهش بهش میگم دیگه خوابگاه!! هم لو رفت باید یه جای دیگه رو پیدا کنیم واسه رفتن
یا حتی میگم خوبه وخت خوابمون اومد بالا سرمون

پ.ن3:
خدا مرحم تمام دردهاست
هرچه عمق خراش های وجودت بیشتر باشد، خدا برای پر کردنش بیشتر در وجودت جای میگیرد...


و امـــــــــــــا...

جواب مسابقه و اعلام برنده ها...در ادامه ی مطلب!! هرکی رمز خواست بگه!!!!!

بفرماییـــــــــــد ادامـــه مـــطلب...


ادامه نوشته

تعطیلات الی

سلام سلاممممم سلاممممممممممممممم

و بازم عیدتون مبارک و اینا

این پست مدت های مدیدی! هست که آمادس اما خب سایت آپلودم بازیش گرفته بود و این شد که تا امروز طول کشید...اینجوریاس!!

حالا که زمان آپ شدن این پستم امروز شد این رو هم بگم که:

ایام شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت...


و اما مستقیم میرم سر اصل مطلب و یه گزارش خلاصه از تعطیلات عید...

از همون اول که بخوام شورو کنم میشه روز قبل از عید!!

29 ام : از صبحش در تدارک آماده شدن واسه عقد دختر عمه که بعد از ظهر بود و بعد از اون هم یعنی شب اینا حنابندون دختر دایی که هردوش حسابی خوش گذشت و الی تا تونست شیطونی کرد

روز عید 1 ام : شب بعد از برنامه ی دخی دایی ، خانواده ی دایی مامانم که از شهرستان اومده بودن...باهامون اومدن...و صبح عید رو با اونها گذروندیم...ظهرش هم که همه ی خانواده ی مادری خونه ی مادر بزرگم بودیم واسه ناهار و کلی بساط عیدی و اینا و تا شب اینا دیگه...

روز 2 وم : این روز رو هم که باز از صبحش در تدارک آماده شدن واسه عروسی دخی دایییییییییییییییییی

شبش هم که خب عروسی دیگه  و باز هم الی و شیطونی البته این بار به همراه دخی خاله ها و اینا...

من هی مینویسم دخی دایی چون نسبتش با من این هست وگرنه به گفته ی مادر عروس حتی بنده اونجا تنها خواهر ِ عروس محسوب میشدم

عروسی و مخلفاتش هم که تا حدود ساعت 3 اینا طول کشید و بعد از اون هم با دخی خاله ها و زندایی کوشیکه و باقی دوستان رفتیم خونه ی مادر بزرگم و تا 6-7 صب اینا دور همی و ایناااااااااا

روز 3 وم : هم که تا از خواب پاشدیم دوباره به نوبت دوش گرفتن و حاضر شدن واسه مراسم پاتختی

روز 4 ام : کلیه ی فوامیل سمت مادری همچنین همین عروس و داماد جدید نیز مهمان بودن خونه ما واسه ناهار و اینا که باز هم حسابی خوش گذشت و همگی همچنان در جو عروسی ها بودیم و اینا و اینا

روز 5 ام : رو طرح نوه ای داشتیم با نوه های سمت پدری که بعد از ظهر سینما (فیلم گشت ارشاد رو تو دقایق آخر قبل از جمع! شدن دیدیم بالاخره:پی) و بعدش هم که طبق معمول شام و بیرون و اینا دیگه...

روز 6 ام : همگی خونه ی خالم مهمون بودیم که بعد از شام با نوه ها و عروس داماد جدید ادامه ی مهمونی رو پیچوندیم و رفتیم بیرون گشتیدیم و اینا

روز 7 ام : تفلد فاطی مون بودددددددددددددددددددد 
که من از صب رفتم کمک زنداداشم و بعد از تولد هم که مهمونا خواستن برن من و دخی خاله ها و دخی عمه ها و خواهر زنداداشم شب رو موندیم همونجا خونه ی داداشم و تا 8-7 صب اینا بیدار بودیم و واسه خومون تولد رو ادامه میدادیم

روز 8 ام :    
آهان بعد از ظهرش دیگه رفتیم خونه ی مادر بزرگم و شبش هم تولد پسر خالم

روز 9 ام : با خانواده ی سمت پدری ناهار رو رفتیم در دل طبیعت!!! اونم کله پاچه! و مهمون عمم!!!!!!
و عصرش هم که رفتم دیدن دوستامممممم که یه دو هفته ای میشد همدیگه رو ندیده بودیم و حسابی دلامون تنگیده بوددددد...give_heart.gif

روز 10 ام : رفتیم شهرستان خونه ی مادر بزرگ پدریم! و همه ی خانواده جمع بودیم اون ور شب رو و باز هم بساط عیدی و اینا به پا بود حتی بعضی هاشون سری دوم دیگه مثلن

روز 11 ام : همگی با هم به سمت دامن طبیعت رهسپار شدیم و شبش هم که طبق برنامه ی هر ساله چارشنبه سوری واسه خودمون برپا کردیم و حسابی خوش گذشت;)

روز 12 ام : از شب قبلش همچنان در دامن طبیعت بودیم اینه که کله ی سحر همگی پاشدیم کوه و تپه و دشت و دمن نوردی و بعدش هم صبحانه ، دور هم بودیم تا بعد از ظهرش که باز برگشتیم خونه ی مادر بزرگم!!

روز 13 به در : قبل از ظهر برگشتیم شهر خودمون و یه سر خونه ی اون یکی مادر بزرگ و عصرش هم به سلامتی خووووووووووووووووووووووووووونه دیگه...

روز 14 ام : همش خواب و همش خواب و همش خواااااااااااااااااااااااااب!!!!!!!!!

روز 15 ام : یونی!!!!!!!! و تشکیل شدن کلاسمون با 3 نفر!!! و تعداد کل دانشجوهای حاضر در دانشکده نیز 6نفر!!! با احتساب خودمون 3تا حتی!!

روز 16 ام : از صبحش 2تا از دوستام اومدن خونمون و تا عصر اینا زدیم تو سر و کله ی هم و هرچی دلتنگی داشتیم تو همون چند ساعت جبران کردیم 
و شبش هم که دخی عمه و شوهر جدیدش:دی اومدن خونمونننننننننننن پاگشا!!


همینا دیگههههههههه...

قرار نی تا همین امروزمم بگم بهتون که(حالا انگار چند روزو نگفتم یک هفته هم نمیگذره از آخرین روز گزارش شده:پی)


و اما...

عکس های مربوط به این پست و همچنین پ.ن ها میره ادامه مطلب هرکی رمز خواست بگه...

جز یه عکس که مثه هر سال عکس مسابقه هستتتتتتت از همونایی که باید بگید:

یعنی چی میتونه باشه!؟!

این عکس یه سری ریز! نکات داره که ذکر اونها بر عهده ی شما دوستان عزیز می باشد!!


ادامه نوشته

چرت و پرت...

عیدتون مبارک

 

پ.ن اول: این پست رو دیشب دمه صب اینا یعنی دیقن ساعت 04:43 ! تا خواستم آپ کنم نت قط شد...

پ.ن: پارسال اگه یادتون باشه همون لحظه ی سال تحویل رو خواب رفته بودم!!!!!!!!!!!

امسال اما یه! مین مونده به زمان تحویل سال از خواب بیدار شدم و یه جورایی فک کنم امسال رو تو خواب و بیداری طی کنم...بالاخره نسبت به سال قبلم پیشرفته دیگه...نیست؟;))

به امید بیداری کاملم در سال دیگه :)

پ.ن: عید همگی مبارک انشالا که سال خوبی داشته باشید و شاد و سلامت باشین...!

پ.ن: امسال طی یک حرکت انتهاری! واسه خودم عیدی خریدم:دی

پ.ن: خدایا پردیس مارا برگردان!!!!!!!!!(خصوصی بود با خدا شما خیلی جدی نگیرین)(خدایا منظورم سالم!!!!! بود هاااااااااا)

پ.ن: دوستان یادتون هست یه زمانی دعاهاتونو بی مخاطب میفرستادین این سمتی خودم در جای مناسب قرار میدادم؟؟؟ دوباره پلیز...خیلی...مهم...حیاتی... :) پیش پیش سپاسگذارم!

پ.ن آخر: میتونید برید...:پی



 با توجه به عنوان! این پست در ادامه ی مطلب قرار میگیره!;)


ادامه نوشته

اسب حیوان نجیبی است...

کبوتر زیباست...!

سلام...بعد از خیلی وخت...

اومدم...اومدم تا بازم الیه قبل باشم...اگه بتونم اما...میتونم...میدونم!

و اما برسیم به عنوان پستم...

دوست دارم اسب رو...خیلی...از بچگی حیوون محترمی بوده واسم...برعکس خیلی های دیگشون! مث گربه!

متولد سال اسب هم هستم...فک نکنم دیگه کسی اینجا سن من رو ندونه که بخوام پنهان کاری کنم!

و اما چرا اسب!؟! اینجا؟ تو عنوان پست من؟؟؟

پنج شنبه و جمعه اینورا یه جشنواره بود تحت عنوان "اسب اصیل عربی"...

جمعه بعد از ظهر دیدم داره از دستم میره و اگه پانشم برم پشیمون میشم ها!

اینه که پدر محترم رو هم با خودم پاشوندم و رفتیم به سمت محل جشنواره...

اصل مطلبشون این بود که خب ملت اسب دار! میووردن اسباشون رو و به نوبت با اسبشون میومدن تو میدون و یه دور میزدن و این حرفا و داور ها هم به اسبشون امتیاز میدادن و الی آخر...

اما اون موقع که ما رفتیم یه اسب دیگه هم بود که بین همه مشخص بود یعنی حتی من که نمیدونستم قضیه از چه قراره و اسب شناس هم نیستم مستقیم رفتم سمت اون و کلی عکس بارونش کردم...

این اسب عزیز! مثکه اسب اول کشور انتخاب شده در سال های گذشته و اسمشم که یافته خانومه...

یه چند سالی هم کوچیکتر از من بود و متولد 1993 ! 

عکساشون رو میذارم ادامه مطلب...هم یافته هم باقی اسبارو...اون مشکیه رو هم خیلی دوست داشتم و همچنین اون کره اسبه:ایکس


حرف خاص دیگه ای ندارم فک میکنم فعلن در همین حد واسه شروع دوبارم کافی باشه...;)

ادامه نوشته

...


و چقدر دور خواهم بود از او در این روزهای سنگین...

و میخواهم بمانم 

و باشم

 تا بعدها به یاد آورم روزهای سختم را

و قدر بدانم آن همه خوشی که منتظرند تا روزهای سخت بگذرند و بزنند زیر گلویم...



روز عاشورای خود را چگونه گذراندید!؟!

بعد از مدت های مدید سلام!

تعجب نکنید...ییهو دلم خواست بازم بنویسم...دلم خواست بازم بیام اینجا تا بلکه حال و هوام به همون روزای خوشی که با دوستای گلی که اینجان داشتم برگرده...

و اینکه دیروز یه عزیزی بهم میگف هی میایم وبت هی فک میکنیم هنوز تولدته:))))))

خب

و اما از عاشورای امسال;)

ماها یعنی خانواده ی سمت پدر جان گرام از وختی که یادم میاد تاسوعا و عاشورا را همگی در خانه ی پدربزرگ و شهرستان میبوده ایم...و امسال نیز ایضاً!

الان اما از توضیحات قبل و بعدش میپرهیزم و میروم سر اصل مطلب ظهر عاشورا که به همراه جمعی از نوه های گرام...یعنی دییقن همان ترکیب نوه ای که ماه رمضان طرح افطار تا سحر میداشته ایم و قبلو بعدش هم طرح های نوه ای بیرون رفتن ها و آخر هفته ها شب سر کردن با هم را...

یا به عبارت جزئی تر میشویم: من و دو عدد داداش و یک عدد زنداداش و یک عدد برادر زاده ی عزیز تر از جان که معرف حضور همگان هست دیگر...به علاوه ی دو عدد دخی عمه و دو عدد ناقابل هم پسلمو;))

گروه سنی هم که از 3 سال شورو میشود تا حدود 30 سال:دی

خولاصه همگی پاشیدیم تا قدم زنان بی بی نیم چه خبر است در این شهری که از وختی که آمده ایم چپیده!شده ایم در خانه!!!

حالا کجاها رفتیم و چه ها دیدیم و چه خبرها بود و کلن سخن از عذاداری های گسترده ی شهر بماند اصلن بحث من میشود زمانی که همه خسته و کوفته تصمیم به برگشتن گرفتیم و دوباره این پیاده روی همگانی شورو شد...

یک جایی از مسیر که اتفاقاً بچه های جمع مینالیدن از خستگی احساس چهره هایی آشنا کردیم و دیدیم بعله...ریسیده ایم دم خانه ی یکی از فوامیل محترمه و از قضا ایشانم دم در حضور دارند و در حال بدرقه کردن مهمان هایشان...

و خب به رسم ادب ما هم ایستادیم به سلام و احوال پرسی و اما موقع خدانگهدار گفتن که رسید از این فامیل محترم که شوهر خاله ی پدر و برای چندیمان شوهر خاله ی مادر هایمان میشدند اصرار(کجا؟) جهت تشریف فرما شدن و از همه ی ماها مسلمن انکار...جز داداش گرام که بزرگه جمع نیز بود!!!!!!

در کمال تعجب با یکی دوبار تعارف دقیقن در همان حینی که همه ی ماها داریم میگوییم "نه دیگه دیره باید بریم" داداشم گفت که خب حالا برویم خاله را هم ببینیم خوشحال میشود حتماً و این حرف ها...

خلاصه ما هم همه جوجه وار! به دنبال داداش گرام وارد خانه ی خاله! گشته و از قضا خاله ی محترمه در حیاط تشریف داشتند و همانجا بعد از خوشحال کردنشان! آمدیم تا رفت! زحمت کنیم که خاله هه! گفتن "چی باو باید بیاین داخل و اصن مگه میشه اینجور و اینا" و خب مسلمن ماها همه "نهههه و باید بریممم و این حرفا" که بازم بلههههه...داداش خان گرام لنگر را به سمت داخل ساختمان کشیدند و ما نیز به ناچار پشت سرش! و البته در یک عجبِ همگانی که داداشِ مارا چه شده این وخت ظهر یعنی آیا؟!؟!؟!؟

باز هم خولاصه! که رفتیم و نشستیم و میوه و پذیرایی و این حرف ها و آثاری از مهمان های قبلیشان حتی...

که کم کم که تصمیم به پاشیدن گرفتیم ییهو خاله ی گرام نطقش را آغاز کرد که "کجااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟:O من الان میخوام برم ناهار بیارم واستون؟:O:O:O"

که خب این سری مسلم است که همه گفتیم "نه خب دیگه جداً باید بریم و این حرفا و اینا" که این پسلمو کوچیکه سخنی در کرد و گفت "حالا چی هست ناهارتون؟:دی"

که مشخص شد برایشان گوشتی از نذری آورده اند و این ها هم آبگوشتی بار گذاشته اند و مهمان ها نیز داشته اند و مثل اینکه مهمان ها مقداری قالشان گذاشته بودند و به تازگی تماسی حاصل فرمونده بودند و که ما ناهار خورده بودند و از این قبیل حرف ها...که این خاله جان هم داشته با خود میگفته حالا باید تک و تنها ناهار بخورم و اینا که ییهو قوم نوه ایه ما از راه میرسد و دیگر راست و دروغش پای خودش!!!

خولاصه اینکه پسلمو نطقش را اینگونه پایان داد که "خب حالا که آبگوشت! میباشد باشد میمانیممممم!"

ولی به جهت به حساب نیوردن این عدد پسلمو همگی همچنان و این بار با جدیت تمام تر گفتیم که نه دیگر جداً وخت وخته رفتن است...

و اما این بار نیز در کمال حیرت برادرِ نمیدونم چه زده ی ما باز هم گفت بچه ها زشت است خاله ناراحت میشود اگر ناهار نخورده برویم!!!

و دیگر "نه" و "برویم" و "زشت است" گفتن های ما نیز بی اثر بود و این بود که حداقل برای کمتر شرمنده شدن یک چندتایمان به آشپز خانه جهت کمک برای برپا کردن ناهار رفتیم!

و اما این بین من هی به جانِ داداش گرام غر میزدم که خب من که میدانی لب به آبگوشت جماعت نمیزنم الآن باید چه کنم؟خب زشت است بنشینم سر سفره بیکار!!!
که ایشانم از سر بی جوابی فرموده کردند که "حالا بذااااار ناهار بیارن...بشینیم سر سفره...میگم واسه تو فسنجون! بار بذارن:دی"

و همچنان خولاصه! اینکه ناهار حاضر و آماده و نشسته بر سفره همچو غارت زده های گرسنه حتی:دی که بعد از چند مین که جهت دست گرمی ناخونکی به غذا زدم ییهو یک عدد شوهر خاله ی پدر! را نظاره گر شدم...

واااااااااااااا...مگر شوهر خاله ی پدر هم نظاره دارد؟؟؟نه خبببببببب...مسئله دو عدد ظرفی بود که به همراه داشت خوووووووو...بلی بلی دوستان...دو عدد ظرف از نوع فسنجونننننننننننننننننننی!!!!!!!!!!!!!!!!!

و این لحظه بود که همگی کف بُر از سخنی که برادر جان به حالتِ تیکه وار به من انداخته بود!

خولاصه تر اینکه به خوشی و سلامتی و خیلی ندارررررر کلهم از این سر سفره رفتیم و از آن سرش بیرون نیامده یافتیم که "ع...واسه خودشون نیگر نداشتیم فک کنم اصن:دی"

این خاله ی بنده خدا میگفت با خودم گفتم کسی نیس باهام ناهار بخوره نمیدونست که کلن دیگه ناهاری نیست که خودش بخوره حتی:پی

و بعد از ناهار هم که دیگر جداً با سپاس و تشکر و این حرف های بسیار پاشیده شدیم که برویممممممم که شوهر خاله هه با لبخند امر فرموندن "نههههههههه صب کنین چایی بیارمممممم خوووو" که دیگه این سری داداش خان هم کوتاه آمده و به همراه بقیه فرموده کردن که "نه و دیگه جداً باید بریم و دست شما درد نکنه و مزاحم شدیم" و این تعارفات و از سوی آنها هم که "نه این چه حرفی است و همیشه از این کارها کنید و بسی خرسند گشتیم و شما مهمان امام حسین بودید و این ها همه نذری بود" و امثال همین حرف ها که آدم بزرگ ها میزنند!

در این بین دخی عمه کوچیکه نطقی با این مضمون که "من چایی میخوام و بعد از ناهار چایی میچسبه" و این حرفا بر آورد که در جا نطقش را خفه کردیم و به سمت در خروجی هل دادیم این بشر را:پی

خولاصه!ی کلام اینکه خواستیم بگیم حداقل! برسانندمان که دیدیم راه زیادی نمانده و ادامه ی راه را نیز با نیروی دو چندان تر از پیش پیاده به سمت خانه بازگشتیم و دسته های عذاداری را نیز در این بین دوباره همراهی گردانیدیم!


و این هم از طرح عاشوراییه ما که بنا نهادیم هر ساله اجرا گردانیمش و تا ببینیم سال های دگر به رسم زنده بودن نثار کدام قوم و خویش پدر خواهد شد این طرح...که طرح شادسازیه فوامیل! نام گرفت نیز!!!


پ.ن2:در رابطه با عنوان پست که حرفی دیگر ندارم اما در کل حرف ناگفته بسیار است بسیاررررررر...

پ.ن4:این مدت درست است این وب آپ نشده اما دلیل نمیشود که الی دست از سفر های ماکوپولوییش کشیده باشد که! البته فقط ییدانه! آن هم تهران همیشگی...

پ.ن6:تهران همیشگی بود اما تفاوت های دوست داشتنیش ناگفته نماند...ملی بینیه بسیار...برای بار دوم مهشید شفیق بینی حتی و مسئله ی بسیار مهم نسیم عزیززززز بینی که رسمن الی را عاشق و شیفته ی خودش کرد در همان زمان اندک و الی همچنان از همینجا مراتب شرمنده بودنش را جهت نامتناسب بودن وخت و محل میتینگشان به نسیم عزیزش میرساند...و پیشی جان گرام که این بار نیز موفق به دیدن دوباره ی هم نشدیم و شک نداشته باش بچه تخسه جان که به این راحتی ها دست از سرت بر نخواهم داشت;)

پ.ن8:بلی بلی...رسیدیم به پ.ن 8...به همین زودی ها حتی:

ملی جانننننن تولدت مبارک عزیزمممممم:-*



و در آخر به رسم گذشته گیو می فایو!


چخد تُن تُن میذگره هاااااااااااااا



من اگه نخوام انقد زود زود هی و هی بزرگ شم کی رو باید ببینم آیا؟؟؟


پ.ن3: چرا زندگی! روی خوشش رو به من نشون نمیده؟؟؟(آیکن مخاطب خاص تر از این حرفا!!!)


پ.ن2: زندگیم پر از روزای خوشه ها...گفتم که اون پ.ن اصن مخصوص بود و حتی اصن حالا که اینجوره روی خوشش رو هم نیشونم داده...انقده هم خوفههههههههههههههههههههههه;)


پ.ن1: اینجا با همین وضعه عمری یه آپ!!! ادامه پیدا کنه آیا؟؟؟یا شما هم ترجیح میدین تخته شه درش؟؟؟



خودم! اومد نوشت:

و زمان اندک تر از آن است که ميپنداشتم...

اين را از انبوه حرف های ناگفته ای که در دلم انباشته بود فهميدم...

ديگر مسئله ای که يافتم غنيمت شمردن همين زمان اندک بود...

همان زمانی که هنوز در شوک آغازی و سوت پايان خونسردانه به صدا درمی آيد!

(ازین پس "خودم! اومد نوشت"ها جایگزین "خوشم! اومد نوشت"هام میشه!!! اگه ادامه داشت اینجا البته:پی) آیکن الیه ادبی;))


ادامه نوشته