اندر احوالات من این روزها تنها...
بعضی از آدما همیشه دنبال شادی و خندیدن و خوشحالی اند و شاید واقعا هم خوشحال باشن.
بعضی ها اما نه...خودشون میخوان که غمگین باشن ناراحت باشن بگن که آره من فلان مشکل رو دارم حتی اگه هیچ مشکلی ام نداشته باشن.دوس دارن خودشونو اذیت کنن.
یه سری ام هستن که ...همیشه و همه جا به همه کس و همه چیز لبخند میزنن...کسی نمی دونه شاید خودشون تو تنهایی شون پر از غم و درد باشن.اونا میرن دنبال شادی هرچیزی رو بهونه ای می کنن برای شاد بودن....اما غم وغصه رهاشون نمی کنه...
و من اما شاید جزو همین آدمام...
چرا خوشی های من انقدر کوتاه و زودگذره...درست مثل یه سراب...هنوز نرسیده بهش از بین میره...
من از این که بخوام خودمو جلو دیگران ناراحت نشون بدم متنفرم...اما این روزا ناخواسته همه می فهمن ناراحتم..حتی از پشت تلفن از رو صدام....
اتفاق دیشبم که کاملش کرد....
باعث شد اشکامو که خیلی وقت بود زندانی شون کرده بودم و بهشون گفته بودم تحت هیچ شرایطی برای هیچ چیزو هیچ کس نباید بریزن ریخته شه...
اما نه...نه فکر نکن برای تو بود...تو خیلی وقته فراموش شدی ...خودت خواستی فراموش شی...برای تو نبود چون تو اصلا لیاقت این اشکارو نداری...فقط برای این بود که دیگه نمی تو نستم نگهشون دارم..زندانیشون کنم...تو فقط یه بهونه بودی...