دوران جوانی

جمع تمام قطره ها میشود دریا، بیا دریا شویم

دوران جوانی

جمع تمام قطره ها میشود دریا، بیا دریا شویم

خاله فریده

خاله : سلام شونگلی ، منگولی ، تنگولی ، خنگولی ، بومبولی

شهاب: سلام خاله جان ... من 20 سالمه خاله .. بچه نیستم

خاله : خوب حالا ...من همون خاله ای هستم که وقتی میرفتی دستشویی میمومدم می شوستمت

شهاب: اون مال 18 یا 17 سال قبل بود ... الان دیگه بزرگ شدم ..

خاله : هر چقدر هم بزرگ شده باشی بازم واسه من همون شهاب کوچولو هستی

شهاب :

 


من نمیدونم چرا توی این فامیل هر جا که میریم با من اینطوری برخورد میکنن ... همه میگن بچه که بودی ما یه کاری برات کردیم ... یا این که وقتی من بچه بودم یه کاری روی اونا کردم (دستشویی روشون کردم )...ما مردیم که یه جا بریم دختر خاله ها یا دختر عموها جلوی ما روسری سرشون کنن ... اصلا منو مرد حساب نمیکنن .. میگن تو که بچه بودی ما فلان کارو برات کردیم در نتیجه تو مثل بچمون هستی ... (البته تمام دختر خاله ها و دختر عموهای من سن بالا و ازدواج کردن به جز چند تا)...به هر حال این خاله فریده ی ما که البته دیشب تازه از راه رسید و منه بیچاره رو فرستادن که برم از فرودگاه بیارمش از همون اول صحبت اعصاب منو خورد میکرد... هی میگفت تو که بچه بودی فلان گند رو زدی و من برات درستش کردم ... و من توی دلم میگفتم که بسه دیگه ترو خدا و بیرون دلم به صورت ظاهری به حرفاش میخندیدم ...

 

خاله : یادته بچه که بودی با یه 4 لیتر بنزین و یه کبریت رفتی زیر ماشین عموت ؟

شهاب : نه ...((( )))

خاله : یادته برف پاکن ماشین داییتو کندی

شهاب : نه ... ((()))

خاله : یادته منو عموت ( شوهر خالم ) توی اتاق تنها بودیم تو یه دفعه امدی داخل ؟

شهاب : اره اره اره اره


توی ادامه مطلب یه پست دیگه گذاشتم .. اگه دوست داشتید برید بخونید .. اگه حال نکردید نرید


نسیمه : دیروز با یکی از دوستام رفتیم پیش رییس بخش تا در باره ی وضعیت داغون اتاقمون حرف بزنیم ...هر چی با رییس صحبت کردم قبول نمیکرد که مشکلی توی بخش ما باشه ... شهاب ؟ گوش میدی

شهاب : اره خواهر عزیزم

نسیمه : اره خلاصه حیف که نمیتونستم از روی این صندلی چرخ دار بلند بشم وگرنه رییس رو له و په میکردم .. شهاب اصلا اینجا نیستی ها ؟ چته ؟

شهاب : هیچی دارم به حرف های تو گوش میدم ...

نسیمه : باز از اون شافتولک ها خوردی ؟ گفتم که خوشم نمیاد این کارو میکنی .. نگفتم ؟

شهاب:نه نخوردم ...

نسیمه : چرا خوردی ... بوش داره تا اینجا میاد ...

 

ما ادما همیشه وقتی که سالم هستیم هیچ وقت قدر این سلامتی خودمونو نمیدونیم ...

درسته ؟ ... بعد که یه اتفاقی برامون می افته تازه میفهمیم که ای بابا سالم بودن چقدر خوبه ... هر وقت که میرم اسایشگاه معلولین همیشه خودمو واسه دیدن بدترین صحنه ها اماده میکنم .. چون نمیتونم این صحنه ها رو ببینم .. چون وقتی میبینم افسردگی میگیرم ...ولی از طرفی هم میدونم که اونا هم ادم هستن .. درسته که روی صندلی چرخدار هستند ولی خوب ادمن ... نیستن ؟ گاهی وقتا خیلی با خودم کلنجار میرم که به هیج کس نگاه نکنم و فقط زمین رو نگاه کنم ولی نمیشه ... نسیمه همیشه مچمو میگیره ... همیشه میدونه مشکل من چیه .. همیشه با من سر این قضیه دعوا میکنه ... سخته .. خیلی سخته... ادم واقعا به قدرت خدا پی میبره ..

 

 

شهاب: من دیگه باید برم ...

نسیمه : باشه ... مواظب خودت باش ... هفته ی دیگه میای ؟

شهاب:ببینم چی میشه ... ممکنه با دایی رفتم شمال ...



نکته : نسیمه دختر خالمه ... من و نسیمه هم سن هستیم ... بچه که بودیم با هم بازی میکردیم .. نسیمه از 10 سالگی دیگه نتونست راه بره ... و فلج شد ... نسیمه از 10 سالگی رفت توی اسایشگاه و همراه 2 تا از برادراش (معلول بودن )که اون ها هم توی همون اسایشگاه بودن زندگی کرد ... اسم یکی از برادراش شهاب ( هم اسم من بوده ) و یکی دیگه علی بود ... نسیمه هر 2 تا دادششو در سن 18 سالگی ازدست میده ... از اون موقع به بعد من هر هفته میرم

پیشش ...


بعدا نوشت : راستش خالم و شوهرش با هم دختر خاله و پسر خاله هستن .. در واقع میشه گفت که ازدواج فامیلی باعث شده که همچین اتفاقی بیوفته ... حاصل این ازدواج ۳ بچه ی فلج ... ۳ تا بچه سالم و ۱ بچه ی مرده ... ( البته با ۲ تا بچه ی فلج میشه ۳ تا بچه ی مرده ) از ژنتیکه .. گرفتید یا نه ؟


نظرات 154 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ب.ظ http://n1725.blogfa.com

♡      ★  *  ★   *   ☆
 *  *    ♡     ★    ★
★   ☆    *   ♡    *  ★
 ♡      ★  *  ★   *   ☆
 *  *    ♡     ★    ★
★   ☆    *   ♡    *  ★

´´´´´´¶¶´´´´¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶´¶¶¶¶
´´´´´´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶´¶¶´´´´¶
´´´´´´¶´´´´´´´´´´¶´¶¶¶¶¶¶´´´¶
´´´´´¶´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶´´´¶¶¶¶¶
´´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶
´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶
´´´¶´´´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´´¶
´´´¶´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´¶
´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶´´´´¶
´´´´¶´´´´´´´´´¶¶¶´´´´¶¶´´´¶¶
´´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶
´´´´´´´¶¶¶´´´´´´´´´´´´´¶¶¶
´´´¶¶¶¶¶´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
´´´¶´´´´¶¶¶¶¶´´´´¶¶¶¶´´´¶
´´´¶´´´´¶¶¶´¶¶¶¶¶¶¶¶´´´¶¶¶
´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´¶¶¶¶¶´´´¶¶
´´¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´¶
´¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶´....´´´¶
´´¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´¶
´´¶¶´´´´´´´¶¶´´´´¶¶´´´´´´¶¶
´´´´¶¶¶¶¶¶¶´´´´´´´´¶¶¶¶
آب دستت بود بکوب به دیوار بدو بیا که آپم

فاطمه جمعه 6 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ http://ilovef.blogfa.com/

____♥♥♥_____♥♥♥_____
__♥_____♥_♥_____♥___ سلام مهربون
__♥______♥______♥___ آپم و منتظر
___♥____hug____♥___ نیم نگاهی
_____♥_______♥______ هرچند گذرا
_______♥___♥________ مواظب خودت باش گلم
_________♥__________
(¸.•´♥.•´♥♥¸¸.•¨¯)♥ ♥(¸.•´♥.•´♥♥¸¸.•¨¯)♥

من جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ http://khaterate89.blogfa.com

درمورد مطلب اولت باید بگم که اولین شرطی که میذارم برای صحبت با مامانت درمورد اقدام به خواستگاریتو اینا اینه که همه دختر خاله و دختر عمه و عمو ... همه اینا ازت روسری سر کنن
درمورد پست ادامه مطلبتم واقعا متاسفام و خیلی ناراحت شدم یعنی نسیمه دیگه خوب نمیشه شهاب؟
خیلی بده
ولی این خیلی خوبه که تو هر هفته بهش سر میزنی اگه ایندفعه رفتی بهش بگو که من بهش سلام رسوندم باشه؟
نکنه مخ توام به خاطر ازدواج فامیلی بیشتر از حدش فعالیت داره؟مطمئنی پدرومادرت نسبت فامیلی ندارن داداشی؟
آخه یه مغز خارق العده تولید کردن هزار ماشالا

ثریا جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ق.ظ http://goleysha.blogfa.com

نه بااینکه ۱سال از من بزرگتری همشهری من هستی.خیلی می فهمی تحت تاثیرحرفات قرارگرفتم دست خودم نیست اماگریه ام گرفته اون موضوع دخترخالت !!می دونی اون زمان بایدخاله ات می رفته ازمایش امافکرنکنم اون زمان ازمایشگاهی درکاربوده باشه!!این ماییم که سهل انگاری می کنیم .عذابشو پاره های تنمون متحمل می شن !!!! باید به زوج های جوان اخطاردادمطلعشون کرد!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد